10/28/2006

موضوع انشا:بررسی انتقادی نقش توده در بورژوازی کمپرادور

کشتی شکسته ای در میان امواج طوفان گرفتار است و ناخدا ناامیدانه به تاریکی ابرها می نگرد، اکنون قلم در دست می گیرم و انشای خود را می نویسم.


چند سال قبل در گفتگویی که با فریبرز رییس دانا (دبیر کانون نویسندگان ایران) در حاشیه ی یک مناظره ی یک طرفه در دانشگاه شیراز داشتم به نتایج جالب توجهی رسیدم. از رسم نسخه پیچی مستتر در سخن ایشان که عادت متداول اندیشمندان سبک لنین است می گذرم و تنها به چند مورد خاص اشاره می کنم. ایشان می فرمودند که نشریه های دانشجویی باید منعکس کننده ی خواسته های صنفی دانشجویان – که شامل اعتراض به وضع نابسامان کباب سلف و چکه کردن سیفون و استعمال دخانیات در مکانهای سربسته ی عمومی فرهنگی آموزشی ورزشی دولتی می شود – باشد و سعی بر آن داشته باشد تا دانشجویان درگیر فعالیت های فرهنگی را گرد هم آورد و از این همه انرژی به صورت صحیح بهره برداری شود – قیافه ی سرشار از انرژی دانشجویانی که شب ها با کنسرت لوبیا و کتابت بی مصرف مانده ی صبح امتحان و دیدن یک کسی که نباید با یک کس دیگری حرف می زده است ، به خوابگاه برمی گشتند و انرژی دانشجویانی که ساعت ها خبردار در یک گوشه می ایستادند تا به حرف های هم کلاسی های عزیزشان درباره ی علم و دانش و اختراعات محیرالعقول بشری گوش بدهند و انرژی خارق العاده ی نخاله هایی که محض تشویق، همدیگر را دکتر صدا می کردند و دادهای پر از انرژی آن هایی که به دلیل حاصل کردن معدل 11.99 پس از پاس کردن 135 واحد به دریافت مدرک کاردانی نائل گشته بودند پیش چشمم مجسم شده بود و لذتی ناخودآگاه بدنم را به لرزه در آورد –. و بهتر است که به جای 100 نشریه ی مستقل و کم محتوا – انگار این دو همیشه با هم نسبت مستقیم دارند - یکی دو نشریه ی خوب و قابل نقد چاپ شود و در دسترس دانشجویان و حتی عموم مردم قرار بگیرد.
ما در کسوت بچه مدرسه هایی که روز اول دوره ی دبیرستان به حرف های ناظم سبیل از بناگوش دررفته و شلنگ به دست و طاس مدرسه گوش می دهند و آب دهان شان مدام خشک می شود، چشم به دهان استاد دوخته بودیم و اصول انواع شگردهای تبلیغاتی و روزنامه نگاری و نظم و انضباط را می شنیدیم و سعی می کردیم در اسرع وقت و با قید سه فوریت به تمامی این فرمایشات و رهنمودها و نقل قول های ریز و درشتی که از آدم های عینکی کچل سبیلوی مظلومی که مظلومانه تفنگ دست شان بوده و مظلومانه بچه ی مردم را ترور می کرده اند و گردن اشرف می انداخته اند و مظلومانه از زندان فرار می کرده اند و مظلومانه کنار دست خروشچف و برژنف – که به ترتیب جوشکار ساختمانی و سپور شهرداری و استاد بنایی بوده اند - عکس یادگاری می انداخته اند و بعدها مظلومانه توبه می کرده اند و از پاپ هم کاتولیک تر می شده اند، نقل می شد عمل بکنیم و سرسوزنی تخطی از این خطوط را به مثابه خیانت به رفقا و شفقا و کلیه ی عزیزانی که در این امر ما را یاری کردند، تلقی کنیم. ایشان به عنوان مدافع زحمت کشان - که فقط شامل جوشکارهای ساختمانی و سپورهای شهرداری و استادهای بنایی می شد – فرمودند که دانشجویان باید با این طبقه تماس بیشتری داشته باشند و ارتباط دو طرفه برقرار کنند و از مشکلات صنفی آن ها در مجله شان بنویسند و بعد 22 اگوست در یک حرکت خودجوش و دسته جمعی، شنا کنان به برزیل رفته و در تظاهرات ضد سرمایه داری که به همین منظور در همان محل و همان ساعت برگزار می شد شرکت مستمر بکنند. و بعد برای اثبات چیزهایی که فرموده بودند در سالن انتظار فرودگاه که سگ صاحبش را نمی شناخت و از در و دیوار آدم می ریخت و برای تصاحب یک صندلی باقی مانده ی پرواز تهران دهها نفر از مردم مسلمان و تعدادی از اقلیت های مذهبی صف، چک و کارد می کشیدند عین شاخ شمشماد و رستم دستان به میان معرکه جستند و آن یک صندلی که مشتی انسان بورژوا و کاخ نشین به دنبالش بودند، را در طرفه العینی به نفع زحمتکشان مصادره فرمودند و در حالی که کت و شلوار و کراوات سرخ استاد فضای بسیار صمیمی و مردمی و مملو از ارادت خالصانه ی پرولتاریا ی حاضر در فرودگاه را در اطراف ایشان بوجود آورده بود و شوق و شعف در صورت جمعیت غل می زد، در میان اشک و غلغله و کف زدن حضار و فحش های چارواداری تنی چند از فریب خوردگان نظام سرمایه داری که از کله ی سحر علاف مانده بودند و بلیت گیرشان نیامده بود، شیراز را ترک کرده و به مسقط الراس خودشان بازگشتند.
این بود خاطره ی من. از این انشا نتیجه می گیریم که انسان باید به حرف پدر و مادرش گوش بدهد و درس حساب را بخواند که از انشا مهم تر است و دست آخر هم معلوم نشود چرا کشورهایی که حساب و فیزیک شان از ما بهتر است زنگ ورزش و انشا را به صورت عادلانه بین درس های ریاضی و فیزیک تقسیم نمی کنند و بچه ها را با شلنگ نوازش نمی کنند و به خبرچینی و خودشیرینی بها نمی دهند و معلم های شان این قدر به کلاس خصوصی ارادت ندارند و چرا هر سال یک میلیون نفر کنکور نمی دهند و دو ملیون نفر هم از کنکور ارتزاق نمی کنند و چرا درصد مدارک عالی شان از این جا پایین تر است ولی بی سواد هم ندارند و چرا خرخوانی و حفظ طوطی وار کتاب ها را افتخار محسوب نمی کنند. راستش من خیلی دلم می خواهد آن ها هم این کارها را بکنند تا ببینیم ما که تا این جا خودمان را کشانده ایم با هوش تریم یا آن ها که این قدر قربان صدقه ی خودشان می روند و برای خودشان اسفند دود می کنند. خانم معلم من دلم می خواهد وقتی که بزرگ شدم دکتر و مهندس و خلبان بشوم و عصرها هم مسافرکشی کنم تا بتوانم یک مقدار پول پس انداز کنم و زن بگیرم و یک سوراخ موش 25 متری کرایه کنم و به بچه هایم درباره ی خاطرات شیرین جوانیم که همه اش در ادبار و مصیبت گذشته بود کلی دروغ بگویم تا الکی به او نشان داده باشم که روزگار همیشه دارد بدتر می شود و او نمی داند زندگی کردن یعنی چه و سوسول است و سر 50 سالگی سکته ی ناقص و پس از چندماه سکته ی کامل کرده و شما را در غم بازماندگان خودم که سهم دختربر ارث آن ها پنجاه هزار تومان هم نمی شود شریک بدانم. اما اگر شما به من صفر بدهید همه ی آروزهایم باد هوا می شود. باور کنید! خانم معلم عزیز!


پایان.


1 comment:

Anonymous said...

سلام دوست خوبم
بعد از مدتها
با مطلبي تحت عنوان «اندر فوائد جلق» به روز
.
.
.
شدم.
برام فرقينداره خواستي سر بزن يا نزن.