10/27/2006

غزیه ی اهل بخیه


با اجازه ی مرحوم مغفور صادق هدایت

جوانی بود اهل اردبيل
رنجه بود از کلنگ و بيل
دلش زن و زاتول می خواست
خانه و فرش و پول می خواست
شهر او کمابيش خرابه بود
مثل زاهدان و بوشهر و ساوه بود
زن هاش عين بادنجان بودند
دخترهاش دور از چشم انسان بودند
فقط بود يک دانشگاه آزاد
که ناموس مردم را می داد بر باد
نه سينما داشت نه باشگاه نه کافه
کلا جوان مردم را می کرد کلافه
مردم آن جا بيشتر شهيد پرور بودند
توپ و تانگ و مسلسل در آن جا بی اثر بودند
۴ سالی يک بار می شدند مردم آزاده
آن هم موقع وزنه برداری رضا زاده
غذای آن ها بيشتر کشک و دوغ بود
تمام جوک ها راجع به آن ها دروغ بود
بعد از صباحی نخوردن روغن زرد
کمبود امکانات کار خودش را کرد
تا اين که بعد از چند سالی
جوان های مردم گشتند اسهالی
روغن نباتی به آن ها نمی ساخت
هيچ کس نرد عشق با آن ها نمی باخت
مردم وقتی آن ها را می دیدند
یا اسم اردبیل را می شنیدند
بی اختیار لنگ شان دراز می شد
نیش شان تا بناگوش باز می شد
روزگار تخمی بود و از این قرار
مردم هم مثل باقی چیزهای روزگار
این شد که جوان های شاخ شمشاد
به عشق لاله زار و فرودگاه مهرآباد
از اردبيل راه افتادند در خيابان
با بيل آمدند به سوی تهران
هر کدام يک دستمال نان داشت
خيالات خام از تهران داشت
علاوه بر ميوه و خشکبار و گندم
فرستاده شد به تهران جوان های مردم
همين که آن ها به تهرون رسيدند
يکهو منظره ی عجيبی ديدند
کيفيت آب آن جا عالی بود
سر همه ی نبش ها بقالی بود
نا سلامتی آن جا پايتخت بود
ولی نه پا داشت، نه اين که تخت بود
بر خلاف اردبيل دختر زياد بود
بر خلاف اردبيل پسر هم زياد بود
آن جا بود پر از چمن
جان می داد برای غلت زدن
از صب تا شب عملگی می کردند
تا شندرغاز در می آوردند
دخترهای تهرون را که می دیدند
آهی از ته دل بر می کشیدند
برای این که نشوند طعمه ی فساد
با توجه به سخنان علمای بلاد
تصمیم گرفتند تا زن بگیرند
پول های شان را بدهند و ان بگیرند
اول هم گفتیم که دل شان چی خواسته بود
خانه و ماشین و زن و زاتول خواسته بود
از آن جا که کسی به بی پول زن نمی داد
فلذا به او زن و زاتول نمی داد
تا این که کلا نا امید گشتند
پیش وجدان شان روسفید گشتند
یکی شان ناگهان روشنفکر بیدار شد
از زن و بچه خیلی بیزار شد
به عشق هدایت کلاه شاپو می خرید
پول هایش را جمع می کرد و شامپو می خرید
یکی دیگر کارش به جنده خانه کشید
ایدز گرفت و ریق رحمت را سر کشید
آن یکی دیگر بچه ها را فریب می داد
به آن ها وعده های عجیب می داد
تا این که گندش در آمد و مردم فهمیدند
لنگ ظهر او را به دار کشیدند
آن یکی که روشنفکر شده بود
روز و شب کلی فکر نمود
تا این که یکهو راهی پیدا کرد
همه ی پول هایش را داد روغن زرد
آن قدر با روغن زرد نیمرو خورد
تا این که سکته کرد و مرد

3 comments:

Anonymous said...

باز هم از اینا بذار تو وبلاگت

Anonymous said...

راستش نه دخترهای اردبیل مثل بادمجانند و نه سایر وضعیتهایی که ذکر کرده اید بر آنجا حاکم است! به قول یک متخصص ارتباطات که در پی سفری به اردبیل با شگفتی آنجارا با سویس مقایسه میکرد. راستش کله گنده های پایتخت هم اکثرا آذری و اردبیلی هستند. البته وقتی جوانان مملکتی چنان در فقر فرهنگی قرار داده شوند که ندانند دوروبرشان چه میگذرد باید هم چنین به نام شعر و شاعری یاوه سرایی کنند. متاسفانه نژاد پرستی باژگونه در سخیف ترین شکلش در بین نورستگان فارس زبان رواج یافته که ناشی از روزنامه ای بودن و کم عمق بودن سوادشان است.

Anonymous said...

اولا که نورس خودتی من قد خر ملا سن دارم!

در ثانی اگه مثل بچه ی آدم بخونیش می فهمی که اتفاقا هر چی هست در دفاع از مردم آذری زبان ایرانه.. وقتی هنوز این قدر بچه ای که نمی فهمی به صورت مستقیم به یک جایی زدن چقدر خطرناک و بیهوده است معلومه که نباید از مکانیزم به در بگو تا دیوار بشنفه سر در بیاری... اصلا فرض کن دخترهاش عین بادمجان هستن تقصیر کیه؟