10/28/2006

موضوع انشا:بررسی انتقادی نقش توده در بورژوازی کمپرادور

کشتی شکسته ای در میان امواج طوفان گرفتار است و ناخدا ناامیدانه به تاریکی ابرها می نگرد، اکنون قلم در دست می گیرم و انشای خود را می نویسم.


چند سال قبل در گفتگویی که با فریبرز رییس دانا (دبیر کانون نویسندگان ایران) در حاشیه ی یک مناظره ی یک طرفه در دانشگاه شیراز داشتم به نتایج جالب توجهی رسیدم. از رسم نسخه پیچی مستتر در سخن ایشان که عادت متداول اندیشمندان سبک لنین است می گذرم و تنها به چند مورد خاص اشاره می کنم. ایشان می فرمودند که نشریه های دانشجویی باید منعکس کننده ی خواسته های صنفی دانشجویان – که شامل اعتراض به وضع نابسامان کباب سلف و چکه کردن سیفون و استعمال دخانیات در مکانهای سربسته ی عمومی فرهنگی آموزشی ورزشی دولتی می شود – باشد و سعی بر آن داشته باشد تا دانشجویان درگیر فعالیت های فرهنگی را گرد هم آورد و از این همه انرژی به صورت صحیح بهره برداری شود – قیافه ی سرشار از انرژی دانشجویانی که شب ها با کنسرت لوبیا و کتابت بی مصرف مانده ی صبح امتحان و دیدن یک کسی که نباید با یک کس دیگری حرف می زده است ، به خوابگاه برمی گشتند و انرژی دانشجویانی که ساعت ها خبردار در یک گوشه می ایستادند تا به حرف های هم کلاسی های عزیزشان درباره ی علم و دانش و اختراعات محیرالعقول بشری گوش بدهند و انرژی خارق العاده ی نخاله هایی که محض تشویق، همدیگر را دکتر صدا می کردند و دادهای پر از انرژی آن هایی که به دلیل حاصل کردن معدل 11.99 پس از پاس کردن 135 واحد به دریافت مدرک کاردانی نائل گشته بودند پیش چشمم مجسم شده بود و لذتی ناخودآگاه بدنم را به لرزه در آورد –. و بهتر است که به جای 100 نشریه ی مستقل و کم محتوا – انگار این دو همیشه با هم نسبت مستقیم دارند - یکی دو نشریه ی خوب و قابل نقد چاپ شود و در دسترس دانشجویان و حتی عموم مردم قرار بگیرد.
ما در کسوت بچه مدرسه هایی که روز اول دوره ی دبیرستان به حرف های ناظم سبیل از بناگوش دررفته و شلنگ به دست و طاس مدرسه گوش می دهند و آب دهان شان مدام خشک می شود، چشم به دهان استاد دوخته بودیم و اصول انواع شگردهای تبلیغاتی و روزنامه نگاری و نظم و انضباط را می شنیدیم و سعی می کردیم در اسرع وقت و با قید سه فوریت به تمامی این فرمایشات و رهنمودها و نقل قول های ریز و درشتی که از آدم های عینکی کچل سبیلوی مظلومی که مظلومانه تفنگ دست شان بوده و مظلومانه بچه ی مردم را ترور می کرده اند و گردن اشرف می انداخته اند و مظلومانه از زندان فرار می کرده اند و مظلومانه کنار دست خروشچف و برژنف – که به ترتیب جوشکار ساختمانی و سپور شهرداری و استاد بنایی بوده اند - عکس یادگاری می انداخته اند و بعدها مظلومانه توبه می کرده اند و از پاپ هم کاتولیک تر می شده اند، نقل می شد عمل بکنیم و سرسوزنی تخطی از این خطوط را به مثابه خیانت به رفقا و شفقا و کلیه ی عزیزانی که در این امر ما را یاری کردند، تلقی کنیم. ایشان به عنوان مدافع زحمت کشان - که فقط شامل جوشکارهای ساختمانی و سپورهای شهرداری و استادهای بنایی می شد – فرمودند که دانشجویان باید با این طبقه تماس بیشتری داشته باشند و ارتباط دو طرفه برقرار کنند و از مشکلات صنفی آن ها در مجله شان بنویسند و بعد 22 اگوست در یک حرکت خودجوش و دسته جمعی، شنا کنان به برزیل رفته و در تظاهرات ضد سرمایه داری که به همین منظور در همان محل و همان ساعت برگزار می شد شرکت مستمر بکنند. و بعد برای اثبات چیزهایی که فرموده بودند در سالن انتظار فرودگاه که سگ صاحبش را نمی شناخت و از در و دیوار آدم می ریخت و برای تصاحب یک صندلی باقی مانده ی پرواز تهران دهها نفر از مردم مسلمان و تعدادی از اقلیت های مذهبی صف، چک و کارد می کشیدند عین شاخ شمشماد و رستم دستان به میان معرکه جستند و آن یک صندلی که مشتی انسان بورژوا و کاخ نشین به دنبالش بودند، را در طرفه العینی به نفع زحمتکشان مصادره فرمودند و در حالی که کت و شلوار و کراوات سرخ استاد فضای بسیار صمیمی و مردمی و مملو از ارادت خالصانه ی پرولتاریا ی حاضر در فرودگاه را در اطراف ایشان بوجود آورده بود و شوق و شعف در صورت جمعیت غل می زد، در میان اشک و غلغله و کف زدن حضار و فحش های چارواداری تنی چند از فریب خوردگان نظام سرمایه داری که از کله ی سحر علاف مانده بودند و بلیت گیرشان نیامده بود، شیراز را ترک کرده و به مسقط الراس خودشان بازگشتند.
این بود خاطره ی من. از این انشا نتیجه می گیریم که انسان باید به حرف پدر و مادرش گوش بدهد و درس حساب را بخواند که از انشا مهم تر است و دست آخر هم معلوم نشود چرا کشورهایی که حساب و فیزیک شان از ما بهتر است زنگ ورزش و انشا را به صورت عادلانه بین درس های ریاضی و فیزیک تقسیم نمی کنند و بچه ها را با شلنگ نوازش نمی کنند و به خبرچینی و خودشیرینی بها نمی دهند و معلم های شان این قدر به کلاس خصوصی ارادت ندارند و چرا هر سال یک میلیون نفر کنکور نمی دهند و دو ملیون نفر هم از کنکور ارتزاق نمی کنند و چرا درصد مدارک عالی شان از این جا پایین تر است ولی بی سواد هم ندارند و چرا خرخوانی و حفظ طوطی وار کتاب ها را افتخار محسوب نمی کنند. راستش من خیلی دلم می خواهد آن ها هم این کارها را بکنند تا ببینیم ما که تا این جا خودمان را کشانده ایم با هوش تریم یا آن ها که این قدر قربان صدقه ی خودشان می روند و برای خودشان اسفند دود می کنند. خانم معلم من دلم می خواهد وقتی که بزرگ شدم دکتر و مهندس و خلبان بشوم و عصرها هم مسافرکشی کنم تا بتوانم یک مقدار پول پس انداز کنم و زن بگیرم و یک سوراخ موش 25 متری کرایه کنم و به بچه هایم درباره ی خاطرات شیرین جوانیم که همه اش در ادبار و مصیبت گذشته بود کلی دروغ بگویم تا الکی به او نشان داده باشم که روزگار همیشه دارد بدتر می شود و او نمی داند زندگی کردن یعنی چه و سوسول است و سر 50 سالگی سکته ی ناقص و پس از چندماه سکته ی کامل کرده و شما را در غم بازماندگان خودم که سهم دختربر ارث آن ها پنجاه هزار تومان هم نمی شود شریک بدانم. اما اگر شما به من صفر بدهید همه ی آروزهایم باد هوا می شود. باور کنید! خانم معلم عزیز!


پایان.


10/27/2006

غزیه ی اهل بخیه


با اجازه ی مرحوم مغفور صادق هدایت

جوانی بود اهل اردبيل
رنجه بود از کلنگ و بيل
دلش زن و زاتول می خواست
خانه و فرش و پول می خواست
شهر او کمابيش خرابه بود
مثل زاهدان و بوشهر و ساوه بود
زن هاش عين بادنجان بودند
دخترهاش دور از چشم انسان بودند
فقط بود يک دانشگاه آزاد
که ناموس مردم را می داد بر باد
نه سينما داشت نه باشگاه نه کافه
کلا جوان مردم را می کرد کلافه
مردم آن جا بيشتر شهيد پرور بودند
توپ و تانگ و مسلسل در آن جا بی اثر بودند
۴ سالی يک بار می شدند مردم آزاده
آن هم موقع وزنه برداری رضا زاده
غذای آن ها بيشتر کشک و دوغ بود
تمام جوک ها راجع به آن ها دروغ بود
بعد از صباحی نخوردن روغن زرد
کمبود امکانات کار خودش را کرد
تا اين که بعد از چند سالی
جوان های مردم گشتند اسهالی
روغن نباتی به آن ها نمی ساخت
هيچ کس نرد عشق با آن ها نمی باخت
مردم وقتی آن ها را می دیدند
یا اسم اردبیل را می شنیدند
بی اختیار لنگ شان دراز می شد
نیش شان تا بناگوش باز می شد
روزگار تخمی بود و از این قرار
مردم هم مثل باقی چیزهای روزگار
این شد که جوان های شاخ شمشاد
به عشق لاله زار و فرودگاه مهرآباد
از اردبيل راه افتادند در خيابان
با بيل آمدند به سوی تهران
هر کدام يک دستمال نان داشت
خيالات خام از تهران داشت
علاوه بر ميوه و خشکبار و گندم
فرستاده شد به تهران جوان های مردم
همين که آن ها به تهرون رسيدند
يکهو منظره ی عجيبی ديدند
کيفيت آب آن جا عالی بود
سر همه ی نبش ها بقالی بود
نا سلامتی آن جا پايتخت بود
ولی نه پا داشت، نه اين که تخت بود
بر خلاف اردبيل دختر زياد بود
بر خلاف اردبيل پسر هم زياد بود
آن جا بود پر از چمن
جان می داد برای غلت زدن
از صب تا شب عملگی می کردند
تا شندرغاز در می آوردند
دخترهای تهرون را که می دیدند
آهی از ته دل بر می کشیدند
برای این که نشوند طعمه ی فساد
با توجه به سخنان علمای بلاد
تصمیم گرفتند تا زن بگیرند
پول های شان را بدهند و ان بگیرند
اول هم گفتیم که دل شان چی خواسته بود
خانه و ماشین و زن و زاتول خواسته بود
از آن جا که کسی به بی پول زن نمی داد
فلذا به او زن و زاتول نمی داد
تا این که کلا نا امید گشتند
پیش وجدان شان روسفید گشتند
یکی شان ناگهان روشنفکر بیدار شد
از زن و بچه خیلی بیزار شد
به عشق هدایت کلاه شاپو می خرید
پول هایش را جمع می کرد و شامپو می خرید
یکی دیگر کارش به جنده خانه کشید
ایدز گرفت و ریق رحمت را سر کشید
آن یکی دیگر بچه ها را فریب می داد
به آن ها وعده های عجیب می داد
تا این که گندش در آمد و مردم فهمیدند
لنگ ظهر او را به دار کشیدند
آن یکی که روشنفکر شده بود
روز و شب کلی فکر نمود
تا این که یکهو راهی پیدا کرد
همه ی پول هایش را داد روغن زرد
آن قدر با روغن زرد نیمرو خورد
تا این که سکته کرد و مرد

10/15/2006

دالایی لاما و پاپ – چه کسی کرم دارد؟



دالایی لاما در تازه ترین دیدارش با پاپ جدید عنوان کرده است که تعداد کمی از مسلمانان کرمکی وجود دارند که باعث آزار و اذیت هستند.


1- چین برادر آمریکا نیست ولی بر سر یک سری مسائل از جمله نقش آینده ی چین در بازار جهانی و بالطبع زدودن خاطره ی اعدام های دسته جمعی و میدان تیان آن من و اوراق کردن زندانی های اعدامی برای فروش جهاز هاضمه شان به ملت قهرمان جهان، باید با دالایی لاما و امثال او مهربان تر باشد و جلوی جفتک پرانی های کره ی شمالی را هم سفت بگیرد. از این قرار دالایی لاما به دیدار پاپ می رود .
2- دالایی لاما از یک سری مسلمان کرمکی مریض یاد می کند که از اپرا خوششان نمی آید و اگر به پیغمبرشان دری وری بگویند جوش می آورند. اما دالایی لاما یادش می رود بگوید که تا قبل از اختراع بن لادن توسط پول صهیونیست ها و بازوی آمریکا و پاکستان، چطور این همه اپرا اجرا می شد و جیک کسی هم در نمی آمد. حالا کی کرمکی است؟
3- کسی که به خدا و پیغمبرش فحش بدهد به خودش ظلم کرده است. هیچ مسلمانی دیگری را به خاطر توهین به دینش ترور نمی کند. چون او در قرآن خوانده است که بی ادبی چه عواقب وخیمی خواهد داشت.
4- گروه های کرمکی اسلامی را اگر روی هم بریزیم و آدم کشی های شان را ردیف کنیم مطمئنا به رکورد آمریکا در عراق نخواهیم رسید که چیزی بالغ بر 650,000 آدم بیگناه و گناهکار را سلاخی کرده است و رئیس جمهورش خیلی خاطر خواه کلیساهای مجلل آمریکاست و کارش بدون تقدیس و تزکیه پیش نمی رود. از این قرار او به ظاهر مسیحی معتقدی است که آدم می کشد و بنابراین یک مسیحی کرمکی است. پس تا این جا یک مسیحی کرمکی بیشتر از تمام مسلمان های مریض عامل کشت و کشتار و زورچپان کردن حرف خودش و دیدگاه خودش به جهان بوده است.
5- اسرائیل یک کشور یهودی کرمکی است که از زمان تاسیس تاکنون یتیم خانه های زیادی را آباد کرده است. زمین مردم را می دزدد و به جایش جسد تحویل می دهد. دالایی لاما چشم هایت را باز کن! فردا نوبت تست!

10/14/2006

گئومات در سی مینور



گم کرده ام نشانی سال های نبودن خویش را،
و در حلقه ای از چرک،
نگین شدم.
سم ستوران گردونه ی آناهید،
بر غروب بی چراغ،
نشان زمستانی بود که بهار بر مزارش،
بنفشه نثار می کرد،
نگهبان باد زمین و باروران و خنیاگران را،
آناهید!
از آن هنگام که پارسیان به ذکر او
قلعه ای دگر نگشودند،
و مردی دریافت که خوابیدن به انتظار سحر روا نیست،
هرچند که خود به گونه ی همیشه برآید،
نشانی نبودن را در ذکر اهریمنان جستم،
در معنای اعداد،
و در شمارگان ساعت بی عقربه دریافتم،
که زندگانی گم شده ام را هنوز نزیسته ام،
پنداری به هر کوی نشانی آویخته بودند مراسم ذبح را،
نه تکه ی گوشتی و نه سم گاوی،
که پرچمی سبز در دست فاتحان بنگ نوش دریای شرق ،
و شانه ی مردم تاراج دیده بود،
که حرم امن را از خانه ی آزادگان
جدا
می ساخت،
*
های مردمان من،
که دوستتان دارم، ای خدایگان فسرده در بند،
این آخرین پاییز است می دانید؟
این که شما می شنوید زوزه ی باد نیست،
مرثیه ی خزان است که درختان می خوانند،
و این که شما می بینید برف نیست،
گیسوان پاییز کهنسال است که بر دوش زمین ریخته است،
من پرواز می کنم تا آن جا،
که هزارمین نام خدای را چون طرقه بر بام خورشید بیاویزم،
و خاکسترم را بر فراز شهر چون سحابی خاکستری بیافشانم،
تا بپندارید که مرده ام،
مپندارید! باور کنبد مردم!
این ها همه فسانه اند،
و دنیای دون مرثیه ای است به بلندای الوند،
تا کتیبه ی فتح خویش بر مغ بی سر و پای یاغی را بر آن بنگارند:
این ها بودند کسانی که با من در کشتن مغ همدست شدند:
آریائی پسر آریائی،
پارسی پسر پارسی،
حقیقتی اگر باشد، نخواهد گذاشت که به دارم آویزند،
وگر خود نیست،
به دار آویختگانش بنیاد خواهند کرد.

عربده به جای عزا


این طور که از فضای ادبی ایران بر می آید گویی که با یک باند مافیا طرفیم. آن قدر چند دستگی و ادبار در این جو خراب هست که نقدش به هیچ هم نمی ارزد و به طریق اولی چیزی هم برای نقد وجود ندارد. راستش مدتی است که نام های اخیرا مد شده ی ادبیات ایران حالم را دگرگون می کنند. کسانی که به جای نقد، فقط بلدند دیگران را بکوبند.

کم کم دارد وقتش می شود که یک حلوا خرمای حسابی برای ادبیات نوین ایران بپزیم و دور هم بخوریم. اما مثل لات هایی که بعد از سینه زنی حشیش می کشند و عرق می خورند، عده ای روشنفکر معیوب هم داریم که علی القاعده به جای عزا مشغول عربده کشیدن هستند. مندنی پور هدایت را گور به گور می کند. سمیعی دخل شاملو را می آورد دریابندری را هم سیخونک می کند. گلشیری تازه مرحوم آماج تیر فحش و بددهنی یکی مثل نوش آذر قرار می گیرد و این وسط فقط زور این جماعت به مرده ها رسیده است. از بس که گفتیم ایرانی مرده پرست است جو گیر شد و حالا فقط به مرده ها فحش می دهد.

این ادبیات جدید جهان دیگر چه صیغه ایست؟ چرا فقط مبتذل ترین و بی مایه ترین آثارش در ایران ترجمه می شوند؟ موساد؟ ارشاد؟ نه! به این روز قسم که خود ما تنمان برای جدی گرفتن ابتذال خارجی ها لک زده است. برای همین هم از این که همه چیزمان را مسخره می کنند ککمان هم نمی گزد.

اسم این وبلاگ را باید عوض کرد گذاشت: نق نق امروز - وق وق امروز.. هر چیزی به خیر از نقد امروز.. چی را نقد کنیم؟ من قاسم را نقد کنم او من را .. همین طور عین خر عصاری دور خودمان بگردیم و عنکبوت وار تار بتنیم تا یک چیزی بشویم مثل کانون نویسندگان ایران... یک جور سازمان جادوگری که ورود به آن از ورود به فراماسونری هم سخت تر است!


10/13/2006

دو یادداشت کوتاه: آینده ی مسلمانان در کشورهای اروپایی - راز ماندگاری هنر

تازه ترین گزارش نیویورک تایمز از اروپا نشان می دهد که تعصب اروپایی در حال گسترش است. توجیهاتی به نام آزادی بیان و خطر تروریسم ( بیشتر با تکیه بر 11 سپتامبر)، وجود دارند که مدام مثل پتک بر سر مسلمانان فرود می آیند. و هر دو بی پایه و بی مایه اند. چرا؟
آزادی بیان درست پس از 11 سپتامبر بود که توجیهی برای حمله به اسلام شد. تا قبل از آن همزیستی بسیار بهتری بین اروپاییان و مسلمانان ساکن اروپا برقرار بود. ریشه ی تمام معضلات اخیر به 11 سپتامبر بر می گردد.
11 سپتامبر چنان که هر زن و بچه ای هم امروز می داند، اختراع دستگاه های جاسوسی آمریکا و اسرائیل و صهیونیست ها بود. این اختراع به آمریکا اجازه داد تا به اسم آزادی تا به امروز بنا به گزارش رویترز 650000 نفر عراقی را – مستقیم و غیر مستقیم - با درگیر کردن کشور در جنگ داخلی و مذهبی و نیز حمله به مناطق مسکونی به کام مرگ بفرستد و به ازای کشته شدن هر سرباز صفرش در عراق در شهرهایش تبلیغات ضد اسلامی راه بیاندازد. 11 سپتامبر کمک کرد تا آمریکا مثل بختک روی افغانستان بیافتد و عراق را با انگلیس شریک شود. 11 سپتامبر هم چنین به هر بی سر و پایی در اروپا و آمریکا اجازه داد تا به اسم آزادی بیان به فرهنگ بیش از یک میلیارد مسلمان توهین کند – هر چند که خیلی از این مسلمان ها ، ایرانی های خودمان باشند که آسیمیله شدن را بر زندگی شرافتمند خود ترجیح داده اند.
از آن سو مسلمانان در کشورهایی چون ایران از فرهنگ و سنت خویش گریخته، رفته رفته با تاریخ و دین خودی بیگانه شده و به هر صورت ممکن تخریب دین و آیین خود را فریاد می زنند.
تخریب چهره ی اسلام آیا به نفع ایرانیان است؟
ساده ترین مشکل وقتی پیش می آید که بنا بر مشخصات ثبت شده آن ها مسلمانند و باید به زودی کشورهای خود را ترک کرده و به وطن بازگردند در غیر این صورت باید آسیمیله شدن را بپذیرند و همیشه به عنوان زائده و مفت خور پذیرای توهین اروپایی ها باشند. بعد از اسلام – زمانی که دین شان را از آن ها گرفتند یا خود آن ها آیین شان را به سکونت در اروپا فروختند) نوبت نژاد ها می رسد. نوبت جدا کردن کله سیاه ها از بین جمعیت، آن گاه موهایشان را زرد می کنند و لنز می گذارند. اما جهان با افزایش جمعیت و کمبود مواد غذایی برای نیمی از ساکنان خود رو به روست و قاعدتا آزمایشگاه نژاد اروپایی را نژاد رنگین کله سیاه بدبخت تمیز خواهد داد.

این پیشگویی به سبک نوسترآداموس نیست. چیزی است که دارد اتفاق می افتد.

------------------------------------------------

آن چه به نام حال و هوای دوران مدرن می خوانیم همیشه در تاریخ وجود داشته است. مشخصه های این دوران و بازتاب های آن ها در هنر منجر به بروز فجایعی مثل آثار! هنری جناب مارسل دوشان شده است. اما این فجایع همیشه وجود داشته اند. همیشه افراد بی مایه و نادانی بوده اند که بلاهت خویش را مقدس جلوه داده اند. دوست گرافیستی می گفت که این روزها هر بی سر و پایی با خریدن یک دوربین دیجیتال عکاس می شود و خودش را هنرمند جا می زند و این را عیب و ایراد دنیای جدید می دانست. دوستان دیگری می گویند در این دوره هر کس از عمه اش قهر می کند شاعر و نویسنده و آهنگساز می شود. اما دوستان گرانقدر! همیشه همین قضیه برقرار بوده است. گیریم عکاسی که خودش هم هنر متاخری است شده باشد اسباب بازی بچه ها، در قدیم هم هر عامی می توانست یک بوم داشته باشد و نقاشی کند و هنر نقاشی را زیر سوال ببرد یا از زمان اختراع خط هر خزفی می توانست لوحی در دست گیرد و افسانه بسراید اما آیا همه ی آن نقش ها و افسانه ها به یادگار ماندند؟ آیا هیپ هاپ هم قرار است مثل آهنگ های بتهوون و موزارت تا قرن ها باقی بماند؟ نه! دنیا با همه ی آشفتگی و بی نظمی قاعده های زیبایی دارد و یکی از آن ها قاعده ی انتخاب است. بطالت و بی هنری ماندنی نیستند. چرا دوستان نویسنده ی من از این که داستان کوتاه و رمان با با یادداشت های بلاگ های دختر دبیرستانی ها یکی شده برمی آشوبند؟ هرکس در این دنیا شعر خودش را می خواند، نقش خودش را می زند و می رود و همه ی این ها ماندگار نیستند. برمی آشوبند که مافیای نشر مشتی چرند را به نام ادبیات به خورد مردم می دهد. مگر متل ها و مثل ها و داستان های فولکلور ما را امیرکبیر نشر کرده است که مانده اند؟ یا نواهای بختیاری را در کلاس گیتار و سلفژ به مردم آموزش می دهند؟
راز ماندگاری هنر نشر و گرد و خاک نیست. آن "چیزی" که نوشته ای را داستان می کند و عکسی را عکس و قطعه ای را موسیقی ماندگار، چیز دیگری است غیر از همه ی این ها. بگذارید نقادان دنیای مدرن برای مان مرثیه بخوانند که قدیمی شده ایم و طرز فکرمان مال عهد بوق است. ما را چه زیان؟ هنر را چه زیان؟ گرد و خاکی است که می خوابد و پیش و پس از آن هم گرد و خاک های دیگری آمده اند و خواهند آمد. چه جای نگرانی است؟ شما کار خودتان را بکنید و شعر و داستان زیبا و موسیقی دلپسند بسازید بگذارید هرکس هم دلش می خواهد از عمه اش قهر کند!!!

10/10/2006

گفتگویی با نجف دریابندری توسط سیروس علی نژاد در باب ترجمه




تذکر: گفتگویی که در زیر خواهد آمد توسط سیروس علی نژاد انجام و بدوا در سایت فارسی بی بی سی منتشر شد و سپس آقای بهنود آن را در وبلاگشان منتشر کردند. بر اساس لیسانس Creative Commons ، نقد امروز حق انتشار دوباره ی این گفتگو را دارد و بر همان اساس هم سر و صورتی به فرم منتشر شده در وبلاگ آقای بهنود داده است. برای بازدیدکنندگانی که مایلند این گفتگو را در جایی نقل کنند، شرایط استفاده و بازنشر آن و نیز حقوق مربوط، به تفصیل در پایین این وبلاگ در قسمت کپی رایت و لیسانس مربوط، نگاشته شده است. به دلیل کپی رایت سایت بی بی سی و سانسور آن برای بازدیدکنندگان ایرانی، دسترسی و نقل این گفتگو کار ساده ای نیست. به همین دلیل در این جا نقل شد تا با حفظ حقوق مربوط به مصاحبه گر و انتشار آن در نقد امروز و نیز وبلاگ آقای بهنود، به علاقه مندان ترجمه در ایران عرضه شود.


گفتگو با نجف دریابندری از سیروس علی نژاد



نجف دريابندری مترجمی است که حضورش در طول چهل پنجاه سال اخير، يعنی از زمان انتشار کتاب "وداع با اسلحه" در سال ۱۳۳۳ (1954 ميلادی) تا کنون، همواره احساس شده و آثار پديد آمده از سوی او زبان فارسی را پربارتر کرده است. هرچند بيشتر به عنوان مترجم شهرت دارد اما وی دارای هنرهای متعددی است و گستره کارش، از ادبيات تا فلسفه را در بر می گيرد و گهگاه گوشه چشمی نيز به طنز نشان می دهد. مقدمه هايی که او بر پاره ای آثار ادبی جهان مانند "بيلی باتگيت"، "پير مرد و دريا"، "هکل بری فين" و "بازمانده روز" نوشته، از يک سو و آثاری مانند "درد بی خويشتنی"، "تاريخ فلسفه غرب" و "متفکران روس" از سوی ديگر وسعت ميدان عمل او را نشان می دهد. در اين ميان کارهای گهگاه مطبوعاتی اش نيز اثری چون "چنين کنند بزرگان" پديد آورده است که از طنزهای ماندگار زبان فارسی است. بنابراين ما در برخورد با دريابندری تنها با مترجمی که کسب و کارش ترجمه است رو به رو نيستيم؛ با نويسنده ای سر و کار داريم که در پی ادای مقصود و شناساندن ژانرهای ادبی گوناگون، بيشتر به ترجمه روی آورده است.

دريابندری متولد ۱۳۰۹ خورشيدی آبادان است و اکنون ۷۶ سال دارد. او مردی نسبتاً درشت اندام، خوش چهره و نکته سنج است. محضر شيرينی دارد و دوستانش هرگاه خودش را پيدا کنند، محضرش را بر آثارش ترجيح می دهند. زبان رسا، ذهن روشن، طنز جاندار و تفکر عميق، محضر او را برای دوستانش گرم و آموزنده می سازد. گپ و گفت با او به خاطر نکته سنجی هايش شيرين است و خنده های قاه قاهش آن را شيرين تر می کند. با وجود اين حافظه اش در اين اواخر خيلی عالی نيست و در اثنای گفتگو نام ها و چيزهای ديگر از يادش می رود. اين گفتگو در ويلای او در زيبا دشت کرج انجام شده است.


اگرچه شما هم به عنوان مترجم و هم نويسنده و گاهی هم منتقد شهرت داريد اما من در اينجا تنها به وجه ترجمه نظر دارم. بنابراين اجازه بفرماييد امروز از اين وجه صحبت کنيم. آخرين کاری که ترجمه کرده ايد چيست و آيا اين روزها چيزی در دست ترجمه داريد؟ يا به نوشتن کاری مشغول هستيد؟
- دو کار در واقع مدتی است که در جريان است اما به علت گرفتاری هايی که داشته ام هر دو نيمه کاره مانده است. يکی مجموعه داستانهای همينگوی است که پسرش جمع آوری کرده؛ در مجموع هشتاد و چند داستان است. اين کار به نيمه رسيده ولی هنوز تمام نشده است. يکی هم يک کتاب فلسفه است مال ديويد هيوم انگليسی که مدتی است دست گرفته ام و حدود صد و سی چهل صفحه ترجمه کرده ام ولی فعلاً کنار گذاشته ام و حالا که قدری سرم خلوت است و از باقی چيزها فارغ شده ام، قصد دارم دوباره دست بگيرم. کتاب هيوم، يک کتاب اساسی در فلسفه در موضوع فهم بشر است. می دانيد که هيوم يکی از فلاسفه بزرگ انگليس است. در واقع به عقيده خيلی ها بزرگترين فيلسوف تاريخ است. البته او کتاب ديگری دارد که بعد از اين کتاب نوشته و خلاصه تر است و کمابيش همين مطالب است. بعضی ها به من گفته اند چرا آن کتاب را ترجمه نکردی. ولی من فکر می کنم کتاب اصلی هيوم با وجود آنکه مقداری مطالب زائد دارد، جالب تر است. به هر حال اگر عمری باقی باشد می شود به آن يکی هم پرداخت.


به اين ترتيب شما اولش با همينگوی و تاريخ فلسفه غرب آغاز کرديد و حالا هم دوباره به همانجا رسيده ايد.
- آره. حالا هم درگير همينگوی هستم.


اجازه بدهيد همينجا بپرسم نخستين کاری که ترجمه کرديد کدام بود؟
- يک کتابی هست که چاپ شده، اسمش حالا يادم نيست.


يک گل سرخ برای اميلی؟
- آره، يک گل سرخ برای اميلی. در واقع خود اين داستان اولين چيزی بود که من ترجمه کردم. وقتی هفده هژده ساله بودم. سه تا داستان است: يک گل سرخ برای اميلی، دو سرباز، و انبار سوزی. بعد از حدود سی سال سه داستان ديگر هم ترجمه کردم که با آن سه داستان اول يک کتاب شد. البته يکی از آنها قسمتی از داستان خشم و هياهو فاکنر است. قسمت آخر آن، ديلسی.


چطور شد که يک جوان هفده هجده ساله که تازه هم انگليسی ياد گرفته بود، سراغ فاکنر رفت؟ کسی شما را تشويق به اين کار کرده بود؟
- نه! من آن موقع کتاب های جورواجوری می خواندم. اين داستان ها را هم خواندم و به نظرم آمد که خوب است آن را ترجمه کنم. اين داستان فاکنر ( يک گل سرخ ... ) با اينکه خيلی عالی است و در واقع يک رمان است ولی ترجمه اش مشکل نيست. لااقل به نظر من مشکل نمی آمد. البته فاکنر داستان های ديگری دارد که خيلی مشکل است. آن قدر مشکل است که آدم را وا می زند. هنوز هم من طرفشان نمی روم.


از چه نظر مشکل است؟ از لحاظ زبانی يا به لحاظ های ديگر؟
- از نظر زبانی و ساختمان داستان. بله، بخصوص از لحاظ زبانی. ولی داستان يک گل سرخ اگرچه داستان بسيار قشنگی است اما زبانش ساده است. اين را من آن وقت ها ترجمه کردم و ديگر هم دوباره به ترجمه اش نگاه نکردم. حتماً هم اشکالاتی دارد ولی به همان صورت گذاشته ام بماند.


مخصوصاً همانطور گذاشته ايد بماند که يک نمونه از کارهای جوانی شما باشد يا آنکه بعدها هم که نگاه کرديد متوجه شديد اشکال مهمی هم ندارد؟ بعضی ها می گويند آن داستان ها از بهترين ترجمه های شماست.
- شايد! اما اگر اين حرف راست باشد معنی اش اين است که بنده در ظرف اين چهل پنجاه سال همينطور واپس رفته ام.


نه، به اين معنی نيست، حتماً هم نيست. اين را وقتی در اداره انتشارات شرکت نفت بوديد ترجمه کرديد؟
- نه. هنوز هيچ کاری نمی کردم. بعد که رفتم اداره انتشارات شرکت نفت، اين داستان ها را توی روزنامه خبرهای روز منتشر کردم و آقای ابراهيم گلستان هم که آنجا بود، مقدمه ای بر آنها نوشت که همراه آنها چاپ شد، ولی گلستان در کتاب نوشتن با دوربين هيچ صحبت از اين مقدمه نمی کند. شايد يادش رفته باشد. ولی من سعی می کنم اين را پيدا کنم و چاپ کنم، چون جالب است. به هر حال داستانِ ترجمه بنده از همينجا شروع می شود و به عقيده بعضی ها در همينجا هم ختم می شود!


ولی به همينجا ختم نمی شود. لابد می رسيم به "پيرمرد و دريا" و "هکل بری فين" که به نظر من ترجمه های درخشان تری هستند.
- خب، اينها کارهايی هستند که بعداً کردم و به عقيده خود من هم بهتر است ولی من وقتی می شنوم که يک گل سرخ برای اميلی بهترين کار من است خيلی خوشم می آيد. آدم بر می گردد به آن دوره. مثلا ناصر تقوايی هميشه می گويد که اين بهترين کار شماست و من هم بدم نمی آيد.


ولی "وداع با اسلحه" را وقتی به اداره انتشارات شرکت نفت رفته بوديد ترجمه کرديد؟
- وداع با اسلحه را در سال ۱۳۳۱ ترجمه کردم. ديگر به شرکت نفت رفته بودم و در اداره انتشارات کار می کردم. يادم هست که اين کتاب را از آقای گلستان گرفتم و بعداً هم پس ندادم. چون که بعداً مرا دستگير کردند و ديگر نمی دانم چه شد. گويا جزو مدارک من بود که جمع کردند و بردند. به هر حال من اين کتاب را به آقای گلستان بدهکارم. ولی در همين کتابی که اخيراً چاپ شده، آقای گلستان گفته اين کتاب را به من داده و گفته آن را ترجمه کنم. ابداً اين طور نيست. من اين کتاب را از ايشان گرفتم که بخوانم. بعد که خواندم فکر کردم که ترجمه اش کنم. ايشان اصلا خبر نداشت که من دارم آن را ترجمه می کنم. بعد هم که ترجمه کردم و چاپ شد، حدود يک ماه بعد به زندان افتادم.


شما آن موقع در آبادان و آبادانی بوديد. کتاب در تهران چاپ شد. چه کسی کمکتان کرد که آن را در تهران چاپ کنيد؟
- خودم آن را به تهران آوردم و با [ دکتر محمد جعفر ] محجوب صحبت کردم. گفتم اين کتاب را چه کارش کنم. گفت من يک ناشری دارم که کتابهايم را به او می دهم، انتشارات صفی عليشاه. گفتم پس اين را هم به آنها بده. رفت صحبت کرد. من يادم نمی آيد که آن موقع مديران انتشارات صفی عليشاه را ديده باشم. به هر حال دادم به آنها. اما محجوب کارهای زيادی داشت و نمی رسيد که آن را تصحيح کند. من از مرتضی کيوان خواهش کردم اين کار را بکند. کيوان تا حدی در تصحيح آن شرکت کرد. يکی کيوان بود و يکی هم فرهنگ فرهی. به هر حال اين کتاب چاپ شد و بعد يک نسخه آن را برای من فرستادند. بعد ديگر من به زندان افتادم و از عکس العمل جامعه نسبت به آن خبر نداشتم. کتاب در هزار نسخه چاپ شد و گويا فروش رفت. بعد از اينکه از زندان در آمدم بار ديگر آن را در انتشارات کتاب های جيبی چاپ کردم. دو سه چاپ هم شد. يادم هست پشت جلد يکی از اين چاپها را مرتضی مميز کشيده بود که طرح جالبی هم بود. من متاسفانه آن را ندارم. بعدها اين کتاب چندين بار چاپ شد و ناشرين متعددی هم پيدا کرد. حالا دست انتشارات نيلوفر است.


شما چند بار گفته ايد که در ايام جوانی، وقتی در زندان قصر بوديد ترجمه محمد قاضی از دن کيشوت را خوانده ايد و از آن درس هايی گرفته ايد. ترجمه قاضی از دن کيشوت چه خصوصياتی داشت که می شد از آن درس گرفت؟
- قبل از اينکه من به زندان بيفتم قاضی کتابی از آناتول فرانس ترجمه کرده بود به اسم جزيره پنگوئن ها. من آن کتاب را خواندم و خيلی حظ کردم و متوجه شدم که يک آدمی با يک استعداد خاصی در کار ترجمه پيدا شده است. حقيقتاً قاضی يک "فنومنی" بود در کار ترجمه. بعد به زندان افتادم و در زندان بودم که دن کيشوت در آمد. يادم نيست که دن کيشوت را از کی گرفتم، چون برای خود من نياوردند. جزو کتاب های داخل زندان بود.


کتاب داخل زندان می آمد؟
- بله می آمد. اين کتاب را گرفتم و خواندم و به نظرم خيلی جالب آمد. در واقع درس مهمی برای من بود. يعنی ديدم يک آدمی داستانی را ترجمه کرده ولی گشته و يک زبانی پيدا کرده و اين زبان را دستکاری کرده و ساخته است. اين برای من خيلی درس مهمی بود و فکر کردم در ترجمه بايد همين کار را کرد. يعنی برای هر کاری آدم بايد بگردد و زبان آن را پيدا کند. حالا چند وقت پيش من ديدم يک کسی گفته بود که مشغول ترجمه دن کيشوت است و گفته بود که الآن چهل پنجاه سال از ترجمه قاضی می گذرد و لازم است که از نو ترجمه شود. شايد هم پر بيراه نباشد ولی من گمان نمی کنم ترجمه تازه بهتر از ترجمه قاضی از کار در آيد. چون قاضی يک زبانی برای دن کيشوت پيدا کرده که دقيقاً همانی است که بايد باشد.


ترجمه خوب از نظر شما چه معنی دارد؟ می دانيد و خودتان هم بارها تأکيد کرده ايد که خواننده معمولا نمی رود يک متنی را با اصلش مقايسه کند. همينطور که می خواند می فهمد که اين کار ترجمه خوبی هست يا نه. طبعا شما هم همينطور هستيد. ولی نظر شما با خواننده عادی فرق دارد. از نظر شما ترجمه خوب يعنی چه؟
- کتاب سروانتس را در نظر بگيريد که يک کتاب قديمی است و الان چهارصد سال از عمرش می گذرد. بنابراين بايد به يک زبان خاصی ترجمه می شد که قديمی باشد. اين اولا. ثانيا دن کيشوت اولين رمان اروپايی است يعنی يک چيزی است بين رمان به معنای جديد کلمه و داستان های قبل از پيدايش رمان که "رمانس" خوانده می شوند. يک رمانی است که به سبک رمانس نوشته شده است. در آوردن اين کار به فارسی کار ساده ای نيست. قاضی در واقع کاری که کرده اين است که رمانس های فارسی را مثل مثلا اميرارسلان نامدار خوانده و يک همچين لحنی به آن داده و کيفيت خاص رمان را هم رعايت کرده است. خلاصه اينکه يک اثری به وجود آورده به زبان فارسی که من خيال می کنم می ماند و مانده است. منتها می دانيد که قاضی اين کتاب را در واقع دو بار ترجمه کرد. يک بار در چاپ اول، و يک بار در چاپ دوم. در چاپ دوم خيلی آن را تصحيح کرده است. من با اين تصحيحات خيلی موافق نبودم. همان چاپ اول به نظر من بهتر می آمد. البته چاپ دوم هم خوب است. اما نکته جالب اين است که من هيچ وقت اين کتاب را با اصلش مقايسه نکرده ام. شايد اگر نگاه کنم ببينم قاضی در جاهايی اشتباه کرده باشد. نکاتی را عوضی فهميده باشد. به نظر من اينها اهمتی ندارد. چون خود کار به قدری پاکيزه و شسته است و زبانش يک زبان خاصی است که هر عبارتی از آن را که می خوانيد می بينيد با عبارت معمولی فارسی فرق دارد.


در کارهای شما چه هکل بری فين، چه پير مرد و دريا و اين اواخر بازمانده روز، در هر کدام يک زبان خاصی ديده می شود. چنانکه اگر اسم شما روی جلد کتاب نباشد و اين سه کتاب را به خواننده ای بدهيم که نداند شما آنها را ترجمه کرده ايد، تصور نمی کند هر سه کار يک نفر است. برای اينکه هر کدام زبان خاص خودش را دارد. می خواهم بپرسم وقتی دن کيشوت را خوانديد تصميم گرفتيد برای هر کاری اول يک زبان درست پيدا بکنيد بعد ترجمه اش بکنيد؟
- دقيقاً. اين پيدا کردن زبان خاص برای هر کتاب را بنده بايد بگويم که از قاضی ياد گرفتم. البته می دانيد که قاضی پس از دن کيشوت خيلی کتاب ترجمه کرد. ترجمه هايش همه خوب است ولی هيچ کدام به پای دن کيشوت نمی رسد. اولا خود کار، يک کار بزرگی است. ثانيا قاضی يک زبانی پيدا کرده است که دقيقا همانی است که بايد باشد.به هر حال بنده از خواندن دن کيشوت در زندان خيلی کيف کردم. يکی از دوستان من هم به اسم مصطفی بی آزار که دبير ادبيات بود، آن موقع در زندان بود. او دن کيشوت را می خواند. من هم می خواندم. در واقع به نوبت می خوانديم و در جريان داستان قرار می گرفتيم. به همين جهت گاهی که در کريدور زندان قدم می زديم ادای آدم های ديگر را در می آورديم و می گفتيم اين پانچو است مثلا. من هيچ کتابی نخوانده ام که اين قدر مرا تحت تأثير قرار داده باشد يا مرا اينقدر عوض کرده باشد.


چند سال پيش که راجع به زندگی شما صحبت می کرديم - و در جاهای ديگر هم از شما خوانده ام - که از تأثير صادق چوبک و مخصوصا "خيمه شب بازی" بر زبان خود می گفتيد. اين کتاب چه چيز يا چيزهايی داشت که در کتاب های ديگر پيدا نمی شد. اساسا ربطش با ترجمه چيست؟
- عرض شود به حضور شما که بنده مدرسه می رفتم. يک معلمی داشتيم که اسمش آقای هروی بود. معلم شيمی بود. معلم ادبيات ما خيلی اهل ادب نبود، يعنی در واقع از اين چيزها خبر نداشت ولی معلم شيمی ما که اتفاقا اهل رشت بود، اهل ادبيات هم بود و خيمه شب بازی را خوانده بود. اين آقای هروی اگر چه معلم شيمی بود ولی گاهی سر کلاس چيزهايی هم می گفت. از جمله يک روز گفت اخيراً کتابی خوانده به اسم خيمه شب بازی از صادق چوبک و تعريف کرد که اين خيلی کتاب جالبی است. يادم هست که آن موقع من داستان های [ علی ] دشتی را می خواندم و چون به نظرم جالب می آمد يک چيزهايی هم به سبک دشتی می نوشتم. بعد که آقای هروی اين را گفت من کنجکاو شدم که کتاب را پيدا کنم و پيدا کردم و خواندم و بکلی عوض شدم. برای اينکه من ديدم که «داستان» اصلا يعنی چی. خيمه شب بازی کتاب جالبی است. کار نداريم که چوبک بعد از اين کتاب، انتری که لوطيش مرده بود را چاپ کرد که البته آن هم جالب بود، گرچه يک خورده فرق داشت و بعد از آن ديگر به نظر من افت کرد. به هر حال اين کتاب اصلا مرا بکلی عوض کرد. وقتی که خواندم به اين نتيجه رسيدم که اصلا نوشتن يعنی اين. دشتی چرند می نويسد!


تا آن موقع داستانهای هدايت چاپ شده بود، آنها را نخوانده بوديد؟
- آره، چاپ شده بود ولی مثل اينکه هدايت را بعد از چوبک خواندم. بعد از اينکه خيمه شب بازی را خواندم، شنيدم که چوبک کسی دارد که در حکم استاد اوست. آن وقت متوجه شدم که اينها اصلا يک حکايت ديگر است. البته می دانيد که کارهای هدايت خيلی متفاوت است. بعدها که هدايت را خواندم به اين نتيجه رسيدم که بعضی داستانهايش خيلی عالی است مثل داستان علويه خانم، که به نظر من از عالی ترين داستانهای فارسی و کارهای هدايت است. هدايت نويسنده خيلی وسيعی است. من بخصوص به کارهای طنز هدايت خيلی علاقه مند شدم که متاسفانه گويا کمتر خواننده داشته است. يادم می آيد همان موقع که مدرسه می رفتم يک سفر آمدم به تهران. چند تا از داستانهای هدايت را خوانده بودم و علاقه مند شده بودم که بقيه را هم پيدا کنم. می دانيد که هدايت کارهای خود را يک بار چاپ می کرد. در واقع به دست نمی آمد. وقتی آمدم تهران رفتم به خيابان ناصر خسرو، به کتابفروشی امير کبير، فروشنده ای داشت به اسم .... حالا اسمش يادم نيست.


مهدی آذر يزدی؟
- آره، آذر يزدی. چوبک در صفحه آخر خيمه شب بازی نوشته بود بزودی مجموعه داستان ديگری چاپ خواهد کرد. رفتم گفتم اين کتاب را می خواهم. گفت اين کتاب در نيامده است. آدمی بود که ادبيات سرش می شد. يک قدری صحبت کرديم. من گفتم که از هدايت چه داری؟ گفت از هدايت چيزی نداريم ولی من خودم يک کتاب از هدايت دارم و برايت می آورم. فردا پس فردا بيا بگير. رفتم آنجا گرفتم. ديدم جلد ندارد. گفتم چرا اين جلد ندارد؟ گفت کارهای هدايت تقريبا همه همين جور است. غالباً جلد ندارد. خودش چاپ می کند و همين جوری دست دوستانش می دهد. به هر حال من همين را دارم. ازش خريدم. اين اولين کار طنز هدايت بود که من خواندم. برای اولين بار بود که من با طنز هدايت آشنا می شدم. اين يک چيز کاملا تازه ای بود برای من. و فکر می کنم اساساً يک چيز تازه هم هست. به هر حال من به اين ترتيب با چوبک و بعد با هدايت آشنا شدم.


مقصود من بيشتر اين بود که مثلا زبان خيمه شب بازی روی کار ترجمه شما بخصوص بر ترجمه وداع با اسلحه چه تأثيری گذاشت؟ زبان وداع با اسلحه زبان نويی بود. اين زبان از کجا آمده بود؟ تحت تأثير چوبک بود يا تحت تأثير خود همينگ وی؟
- در واقع بايد بگويم که اين زبان مستقيماً حاصل خواندن خيمه شب بازی و آثار هدايت بود. من يک سرمشقی گرفتم و فهميدم نوشتن و ادبيات غير از آن چيزی است که من تا آن روز خوانده بودم. يعنی زبان داستان بايستی به زبان جاری نزديک باشد و وداع با اسلحه همين جور است.


اين طور که شما می گوييد ترجمه در واقع يک کار آفرينشی به حساب می آيد.
- عرض کنم که بله، به نظر بنده ترجمه يک کار آفرينشی است. يعنی هر اثری که می خواهيد ترجمه کنيد بايد برای آن زبان خاصی پيدا کنيد. برای من هميشه همين جور بوده است. فرض کنيد کتاب « بازمانده روز »، که زبان خاصی برای خودش دارد. ممکن است کس ديگری اين را بردارد و به زبان ديگری ترجمه کند. در واقع هم کرده است. می دانيد که اين کتاب را قبل از من کسی ترجمه کرده است. البته من بعد از اينکه کتاب را ترجمه کردم آن را ديدم. بد هم ترجمه نکرده، ولی زبانش زبان معمولی است. من فکر می کنم به همين علت اصلا نگرفت. علت اينکه ترجمه من گرفت اين بود که من گشتم زبانی برای آن پيدا کردم. آن زبان - می دانيد، چيزی شبيه به زبان قاجاری است که من فکر کردم می تواند جانشين زبان انگليسی کتاب شود. بنابراين آنچه به نظر من اهميت دارد همين جنبه آفرينشی کار است. در واقع اين ترجمه بنده می شود گفت که آفرينش دوباره است از اين کتاب. من چيزهای ديگر را هم کم و بيش به همين ترتيب ترجمه کرده ام و خيال می کنم که ترجمه کردن اصولا يک آفرينش دوباره است.


يعنی ترجمه کردن به غير از تسلط بر زبان اصلی و زبان مادری به مهارت های ديگری هم احتياج دارد؟
- در زبان فارسی در طول چهل پنجاه سال اخير ترجمه های زيادی صورت گرفته، ولی اگر بخواهيم دقت بکنيم ترجمه های ماندنی يعنی چيزی که در زبان فارسی می ماند، شايد از تعداد انگشت های دو دست بيشتر نباشد. اينها آثاری هستند که کيفيت خاصی دارند و شايد بتوان گفت که اينها از زبان اصلی شان دور شده اند. دن کيشوت را در نظر بگيريد. گفتم که من هرگز دن کيشوت را با اصلش مقايسه نکرده ام، و نمی دانم قاضی چقدر اشتباه کرده است، ولی نظر من اين است که اگر هم اشتباه کرده باشد اهميتی ندارد. برای اينکه قاضی يک راهی پيدا کرده و در آن راه جلو رفته است. اتفاقا شنيده ام کس ديگری هم اين روزها مشغول ترجمه آن از اصل اسپانيايی است و احتمالاً صحيح تر ترجمه خواهد کرد ولی بعيد می دانم که قابل مقايسه با کار قاضی بشود، برای اينکه قاضی در ترجمه خود گشته و يک لحنی پيدا کرده و اين لحن است که اهميت دارد. من فکر می کنم که اين را ياد گرفتم که در ترجمه آثار، علاوه بر دقت در انتقال معانی، هر اثری بايد يک لحن خاص داشته باشد. اگر آن لحن خاص را پيدا کرديد قابل توجه می شود وگرنه مثل بقيه کارها فراموش می شود.


امروز وقتی به آثارتان خودتان بر می گرديد کدام ترجمه را بيشتر می پسنديد؟ از اولين کارتان که وداع با اسلحه است تا تازه ترين کار که به گمانم « بازمانده روز » است.
- نمی دانم. اين سوال مشکلی است. بايد بگويم که من الان چند سال است وداع با اسلحه را نخوانده ام. چند وقت پيش مدير مجله مترجم، آقای خزاعی فر، نوشته بود که کتاب وداع با اسلحه را بردم سر کلاس، آنجا خواندم ولی شاگردها از گفتگوهای کتاب خيلی خوششان نيامد. ايشان نوشته اگر دريابندری امروز بخواهد اين کتاب را ترجمه کند، آن را به زبان ديگری ترجمه خواهد کرد. حقيقتش اين است که من اين جور فکر نمی کنم. من فکر می کنم همان که ترجمه کرده ام درست است. اما بايد اضافه کنم که گفتگوهای اين کتاب به زبان جنوبی است، يعنی به زبان شيرازی و بوشهری. يک همچين چيزی. و اين با زبان تهرانی و مشهدی و بقيه فرق دارد. خيال می کنم دانشجوهايی که امروز اين را می خوانند اين فرق را حس می کنند.


البته وداع با اسلحه يک تفاوتی دارد و آن اين است که شما برای هر کدام از کارهايتان زبان خاصی انتخاب کرده ايد اما وداع با اسلحه را پيش از آنکه به اين نتيجه برسيد ترجمه کرده بوديد. يعنی در وداع با اسلحه شايد اين کار، يعنی انتخاب لحن و زبان خاص احتمالا انجام نگرفته باشد.
- شايد، نمی دانم. گفتم که من چندين سال است که آن را نخوانده ام. اصلا ندارم. من غالب کتابهای خودم را ندارم! ولی دير يا زود در می آيد. وقتی در آمد می گيرم يک دور ديگر می خوانم ببينم چطور است. ولی گمان نمی کنم که احتياج به ترجمه جديدی داشته باشد. گمان می کنم همين که هست درست است.


بسيار خوب، وداع با اسلحه را تازگی ها نخوانده ايد، بقيه را که حتما نگاه کرده ايد، مثلا پيرمرد و دريا، هکل بری فين، بازمانده روز و .... بين اينها کدام را بيشتر می پسينديد؟
- نمی دانم ولی گمان می کنم هکل بری فين و بازمانده روز را به قول تو بيشتر می پسندم ولی يقين ندارم. مثلا حقيقتش اين است که « پير مرد و دريا » را من خودم زياد دوست ندارم!


چرا؟
- يک وقتی هم گفتم مثل اينکه اين را ...


زمانی ترجمه کرديد که به تلويزيون رفته بوديد.
- آره. اين کتاب گويا در سال ۱۳۳۱ در آمد. همان موقع خواندم ولی اصلا به فکر ترجمه اش نيفتادم. بعدها يادم هست که همايون صنعتی زاده به من گفت چرا اين کتاب را ترجمه نمی کنی. گفتم راستش هيچ وقت مرا وسوسه نکرده، به هر حال نکرده ام. گفت کوششی بکن. من برداشتم سه چهار صفحه اش را ترجمه کردم.


اين زمانی بود که در انتشارات فرانکلين بوديد که صنعتی زاده رييس آن بود؟
- آره. ترجمه کردم ولی به نظر من درنيامد. گذاشتمش کنار. به آقای صنعتی هم گفتم نه اين کار من نيست. بعد از فرانکلين که به تلويزيون رفتم ويراستار فيلم هايی بودم که دوبله می شد. فيلم پيرمرد و دريا آمد و من ناچار بودم يک کاری بکنم. يا بايستی می دادم به اشخاص ديگر ترجمه کنند که هر چه فکر کردم کسی به نظرم نيامد، يا بايد خودم ترجمه می کردم. در نهايت فکر کردم خودم ترجمه کنم. می دانيد که مقدار زيادی از متن فيلم همان متن کتاب است. نشستم و متن فيلم را ترجمه کردم. مدتی بعد از اينکه فيلم پخش شد، از تلويزيون در آمدم. بعد برداشتم ترجمه متن فيلم را با اصل کتاب مقايسه کردم، ديدم که کم و بيش همان است. فقط بعضی جاها افتادگی دارد. نشستم افتادگی هايش را درست کردم و به هر حال همين که می بينيد در آمد. ولی حقيقتش اين است که هيچ وقت از نتيجه کار، آن جوری که دلم می خواست راضی نبودم. حالا هم نيستم. درحالی که از بقيه کارها راضی بودم. يعنی بعد از سالها که نگاه می کنم می بينم همان جور که بايد در آمده اند ولی اين کتاب بخصوص به نظرم آنطور که بايد درنيامده است. منظورم اين است که اين کارهای مختلف، اثرات جورواجور روی من گذاشته، بعضی ها را می پسندم مثل هکل بری، يا بيلی باتگيت، ولی بعضی ها را آنطور که بايد نمی پسندم. مثل پير مرد و دريا. حالا برای پير مرد و دريا مقدمه مفصلی هم نوشته ام ولی باز هم آنطور که می خواستم درنيامده است.


به نظر من يکی از نقاط برجسته کار شما در زمينه ترجمه همين مقدمه هايی است که بر کتابهايی مانند پيرمرد و دريا نوشته ايد. اين مقدمه ها در واقع ترجمه شما را به تأليف و ترجمه بدل کرده است. من خيال می کنم - و يک بار هم نوشته ام - که اين مقدمه ها به حال خواننده از متن کتاب مفيدتر است. اما شما چطور به فکر افتاديد که بايد يک همچين کاری بکنيد؟
- آدم وقتی چيزی ترجمه می کند طبعا همين جوری بدون مقدمه هم می تواند دست خواننده اش بدهد اما من فکر می کنم اين کافی نيست. يعنی هر کتابی يک چيزهايی می خواهد. مثلا به وجود آمدن کتاب چه ترتيباتی داشته، اينکه مورد قبول خوانندگان قرار گرفته يا نگرفته، يا چه چيزی در کتاب هست که بايد به آن توجه کرد. به نظر من نوشتن يک مقدمه اهميت دارد. البته از روز اول من اين کار را نمی کردم. مثلا وداع با اسلحه را بدون مقدمه چاپ کردم. برای اينکه آن موقع اصلا آمادگی اش را هم نداشم ولی بعدها وقتی همينگ وی خودکشی کرد يادم می آيد يک چيزی نوشتم که در مجله سخن چاپ شد. بعد که کتاب وداع با اسلحه تجديد چاپ شد آن مقاله سخن را به جای مقدمه اش گذاشتم. يا پير مرد و دريا را که در می آوردم ديگر درباره همينگ وی مطالب زيادی بيرون آمده بود که سبب شد يک مقدمه مفصلی درباره اش بنويسم. بعداً به اين نتيجه رسيدم که اساساً کتاب را بايستی با مقدمه و ترتيبات خاصی چاپ کرد تا راهنمايی برای خواننده باشد. چون خواننده فارسی زبان غالباً در جريان نيست و بهتر است که او را در جريان بگذاريم. به هر حال خاصيتش اين است که برداشت مترجم از کتاب و اينکه اصلا چرا کتاب را ترجمه کرده و مسائلی مانند اينها در آن گفته می شود. مترجمين ما کمتر اين کار را می کنند. به نظر من اين يک خورده کوتاهی می آيد. تا آنجا که توانستم روی بعضی کتابها يک چيزهايی نوشتم. مثلا کتاب قدرت راسل که من دو فصلش را اول ترجمه نکردم، بعد که ترجمه کردم به نظرم رسيد که بايد بگويم چرا ترجمه نکرده بودم و چرا ترجمه کردم.


اتفاقاً يکی از سوالها درباره ترجمه های شما همين ترجمه قدرت راسل است. چون می گويند شما يکی دو فصل اين کتاب را ترجمه نکرديد و آن را به چپ گرايی شما نسبت می دهند. قضيه چه بوده است؟
- دو فصل آخر کتاب راسل به نظر من خيلی ضعيف آمد. به همين جهت در چاپ اول، اين دو فصل را ترجمه نکردم. بخصوص که اين دو فصل را کس ديگری ترجمه کرده بود. به نظر او اين دو فصل خيلی عالی آمده بود. مثل خود راسل لابد. ولی به نظر من اين دو فصل خيلی ضعيف آمد و ترجمه نکردم. بعد که چاپ شد، عده زيادی از خوانندگان تعبيرات عجيب و غريبی کردند. به همين جهت ترجمه کردم و اضافه کردم. بعد هم يک چيزی نوشتم که در کتاب چاپ شد و آن سر و صدا خوابيد.


آخرين سوال راجع به « چنين کنند بزرگان » است که سوال هميشگی است، يعنی هيچ کس توضيحات شما را درباره اينکه اين کتاب ترجمه است، نه نوشته، باور نکرده است. مخصوصاً که طنزهای اين کتاب را در مجله خوشه زمانی که احمد شاملو سردبير بود، هفته به هفته منتشر می کرديد و بعد به صورت کتاب در آورديد. ضمنا از ويل کاپی هم هيچ چيز ديگری در زبان فارسی ترجمه نشده، حتا بعضی ها هم می گويند که اساساً چنين نويسنده ای وجود خارجی ندارد. بالاخره تکليف اين کتاب روشن نشده است.
- و بالاخره هم روشن نخواهد شد! اما عرض کنم که ويل کاپی يک نويسنده آمريکايی است و چندين کتاب هم دارد. يکی از کتابها همين است که بنده به عنوان « چنين کنند بزرگان » ترجمه کرده ام. ولی اين ترجمه همان جور که از متن کتاب پيداست ترجمه آزادی است. حالا اگر اشخاصی هستند که ويل کاپی برايشان وجود ندارد، بنده چه کار کنم؟ چه کار می توانم بکنم؟ من بارها گفته ام ولی مثل اينکه کسی باور نمی کند. اين است که بنده رها کرده ام. خوب باور نکنند!

--------------------------------------------

نقد امروز - با تشکر دوباره از آقای سیروس علی نژاد و نیز آقای بهنود.

10/04/2006

به بهانه ی درگذشت عمران صلاحی و چند یادداشت دیگر

در گذشت عمران صلاحی


سلام

یک طنز پرداز درگذشته است. برای ایرانیان طنز، چیزی فراتر از یک تفریح ساده لوحانه است. شاید در تمام دوران تاریخ این سرزمین به دلایل گوناگون همیشه زمانی وجود داشته است که در آن نوشتن چیزی مثل قصه های کنتربری برای دوره ی سیاه قرون وسطی، اجتناب ناپذیر بوده است. طنز در ایران شاید به اندازه ی قدیم ترین ادبیات مکتوب قدمت داشته باشد - ر.ک. به قصه ی بز و درخت از دوره ی اشکانی. عبید زاکانی بر قاضیان و تسبیح به دستان روزگارش می شورد، حافظ به زبان طنز دست زاهدان ریایی را رو می کند و در دوران نزدیک تر به ما، ایرج میرزا، میرزاده ی عشقی، صادق هدایت - و گروه ربعه ی او - احمد شاملو، اخوان ثالث و دیگران و دیگرانی که وضع موجود را بر نمی تابیده اند با طنز و گشاده رویی تلخی به پیشباز شرایطی رفتند که در آن خود و فرهنگ خود را مسخره ی دست عده ای نادان و احمق می دیدند.

اما طنز - به جز موارد معدودی - هیچ گاه تمام تخصص ایرانی را به خود اختصاص نداد. سخیف بودن این جنبه از ادبیات چنان برای ایرانیان مسجل بود که حتی طنز پردازان بزرگ که عمدتا به خاطر کارهای نیشدار و گزنده شان شهرت داشتند، همیشه برای این که نشان دهند در دیگر زمینه ها هم دستی دارند به شیوه ی دیگران عبوس و متفکر و "جدی" یا قصیده ی عرفانی و مثنوی عاشقانه می ساخته اند یا این که مانند دوران جدید جوری از زیر بار نام "طنز پرداز" شانه خالی می کرده اند. چنین سخافتی به سینمای ما نیز - پس از ادبیات - رسوخ کرد. حتی فیلم سازان ایرانی که در ساختن کمدی تبحر دارند برای پیشگیری از سخیف خوانده شدن دست به ساختن فیلم های جدی ملال آوری می زنند تا کمدی ساز خوانده نشوند و همگان بفهمند که اینان قدرت ساخت فیلم های جدی را هم دارند.

عمران صلاحی - مثل گل آقا و توفیق و دیگران نامور و گمنام - راهی را برگزید که از دید دیگران عاقبت به خیری نداشت. مردم ایران همیشه دوست دارند بخندند و طنز بخوانند و ببینند اما به مردم تیزهوش و مسئولی که از جانشان برای آن ها مایه می گذارند تا تیرگی های جامعه شان را نشان شان دهند، دلقک و مسخره و لوطی عنتری خطاب می کنند. این در حالی است که کمدین ها یا طنز پردازان خارجی درست و نادرست برای ما ایرانیان اسطوره هستند.

----------------------------------------------

خود آیت پنداری - مرضی که تنها از طریق جراید شیوع می یابد

تازگی ها متوجه این قضیه شده ام که بر خلاف گذشته، بحث ها و دعواهای جوانان ایرانی بر سر یک فلسفه، دین، مذهب یا ایدئولوژی، برای اثبات حرف خودشان در آن زمینه نیست. دیگر تعصبی برای هیچ عقیده ای وجود ندارد و اگر هم چیزکی با رنگ و بوی جانبداری از موضعی خاص به مشام می رسد تنها یک هدف را دنبال می کند:

این که به طرف بفهمانند تو از من کمتر خوانده ای و کمتر می فهمی! همین! باقی چیزها فرع است.

چنین خطر جدی - نه به خاطر نابودی یک جهان بینی خاص در ایران و خصوصا در میان جوانان - سر چشمه هایی در همان "شرقی" شدن ذهن و فکر ایرانیان و قشر تحصیل کرده ی ایرانی دارد که در گفتار پیشین به آن پرداخته ام. "شرقی شدن" بلیه و مصیبتی است که دامن گیرمان شده است و متاسفانه در نقد های ادبی بیشتر از باقی جاها به چشم می خورد. اگر این وبلاگ غیر از خودم خواننده ی دیگری داشت خیلی دوست داشتم تا نظری را در این باره جویا بشوم. خطر بزرگ خود آیت پنداری خیلی وقیح دارد خودش را به رخ مان می کشد.

----------------------------------------------

گروه فلسفه ی دانشگاه تهران - دارالگوشت کوب دانشگاه تهران

گروه فلسفه ی دانشگاه تهران یک جور فیلم پارک ژوراسیک است. چند سال پیش در همین گروه به یک بابایی دکتری داده بودند و تز این آدم چنین بود که ثابت کرده بود منطق ریاضی کلا کشک است!! آن هم با چه استدلالات معظمی! خیلی خنده دار و در عین حال چندش آور است که فلسفه ی ایران این قدر پیشرفت کرده باشد.

از دیگر شاهکارهای استادان این گروه ترجمه ی "ماوراء الطبیعه" ی ژان وال است. مسخره ترین، بی ارزش ترین و سانسور شده ترین ترجمه ای که تا به حال دیده ام. شاید اگر یکی از فیلم های لاندو بزانکا را برای شب عاشورا دست سانسورچی می سپردند این قدر حذفیات و مزخرفات قاطی اش نمی کرد تا مترجمان این کتاب که از همان گروه گوشت کوب به دست دانشگاه تهران هستند.

کتابی خواندم از یکی از همین استادان گران قدر به نام "یاس فلسفی". حتما حدس زده اید که کدام بیچاره ای در این کتاب حسابی گور به گور شده بود! "صادق هدایت". من واقعا برای فلسفه ی ایران متاسفم. خیلی! باور کنید متاسفم.


----------------------------------------------

زیبا کلام - شعله ای که خاموش شد

مدت مدیدی است از آقای زیبا کلام عزیز با آن کش تنبان ضربدری قشنگ شان خبری نیست. ایشان که عضو قدیمی کنفدراسیون بوده اند چند وقتی در تلویزیون بحث اجتماعی - سیاسی راه می انداختند. چند وقتی در روزنامه های اصلاح طلب ایران مقاله می نوشتند و چند وقتی با بی بی سی - Put the lies first - همکاری برادرانه و صمیمی داشتند. نکته ی مهم در بحث های ایشان مسلما عضویت ایشان در آن کنفدراسیون کذا نبود. کش تنبان ایشان بود که به عنوان نماد روشنفکری به مردم نشان داده می شد. در همین حیص و بیص دوربین جوانانی را از تیپ های مختلف از بین جمعیت سوا می کرد تا نشان بدهد که یعنی از قشر های مختلفی برای شنیدن این بحث ها می آیند. جوان عینکی مو ژل زده - یعنی تیپ ژیگول - جوان مو بلند سبیلو - یعنی هنرمند - جوان ریشو - یعنی که یعنی - جوان غوره - یعنی نوابغ آینده که از سن 10 سالگی وارد بحث های اجتماعی می شوند - خانم مانتویی و زن چادری و پیرزن 70 ساله و خلاصه از هر تیپ آدمی می نشستند و گوش می دادند. مهم نبود آن طرف چه کسی نشسته است و با زیبا کلام بحث می کند. مهم این است که مردم ما کار و زندگی دیگری ندارند و تنشان می خارد تا با نماد ضربدری روشنفکری ایران بحث اجتماعی بکنند. باید برای مردم یک تیپ ساخت. یک وقت با فلان مدل کت و شلوار یک وقت با یک کش تنبان. ما هم خیلی خفن پایه ایم.

----------------------------------------------

نقد گونه ای بر مقاله ی آقای داریوش آشوری درباره ی "نیچه و ایران" در این جا نوشته ام.

10/02/2006

شرق تعطیل نخواهد شد


همان طور که چلچراغ دیگر یک مجله نیست و تبدیل به نوعی فرهنگ نیمچه آمریکایی مبتذل کردن همه چیز، از عرفان مولانا بگیر تا شمنیسم و ادبیات و موسیقی و ... شده است، شرق هم دیگر یک روزنامه نیست که تعطیل شده باشد. شرق در بعد سیاسی تریبون سرمایه داران بود و در بعد ادبی توسط کسانی اداره می شد که حتی تیتراسیون نمی دانستند و از ساده ترین اصول ژورنالیسم بی خبر بودند. توجه شرق در ادبیات معطوف به جریانات ابتر داخلی و خارجی بود و همان طور که در پی خواهد آمد مبلغ تخریب بود تا تحکیم. مقالات شرق تنها فرهنگ لغات قلنبه ای بودند که ذهن تشنه و جویای دانشجویان را به جای مفاهیم با واژگان رنگارنگ خود پر می کردند.

با همه ی این اوصاف شرق تعطیل شد - تا بازی دیگری شروع بشود. اما راهی که شرق به جا گذاشت تا ابد در این مملکت پا بر جا خواهد بود. استفاده از لغات سنگین فلسفی - و برای خواننده ی عامی بی معنا - بعد از شرق رسم شد. خیل عظیم حضرات بی سواد به بهانه ی این که شرق روزنامه ی نخبگان جامعه است رسالت خود را در این دیدند که با قلنبه سرایی گلیم خود را از اّب گل آلود بیرون بکشند تا سر فرصت بتوان در آن ماهیگیری کرد. سنت شرق این بود که در یک مقاله به جای موشکافی مفاهیم خواننده را با سیلی از لغات تو خالی ولی چشمگیر بمباران می کرد تا پوچی و بی معنایی مقاله به چشم کسی نیاید. این راه و رسم بیشتر از آن که مخترعانش دانشجویان جو گیر انجمن های اسلامی باشند، مدیون خدمات بزرگواران و ماهیگیرانی مثل صادق زیبا کلام بود. پیروان این مرد بزرگ - و در اولین مرتبه محمد قوچانی سردبیر شرق - با بازی کودکانه با الفاظ بزرگ و پیوند خانوادگی با مسئولان کشور توانستند روزنامه ای به راه بیاندازند که بتواند در عین پوچی و بی خاصیتی عده ای را به خود مشغول کند. شرق نه تنها نمی خواست تا به مفهوم پرداخته باشد بل که عامدا به هذیان گویی قشر جوان و خام ایران دامن زد. تخم لق مشتی واژه ی بی سر و ته را در دهان آن ها شکاند و رفت.

برای آن هایی که عضویت در انجمن های اسلامی یا چاپ کردن نشریه در دانشگاه ها نردبان ترقی شان محسوب می شد و می شود نگارش و منش شرق بهترین رویکرد به تبلیغات بود. برای دیگران دیوانه ای که گول همچین مانورها و تبلیغاتی را می خوردند هم شرق منبع تمام اطلاعات بود جایی که می شد عنوان کتاب های قلنبه را جست و با تمسک به آن ها خود را با سواد قلم داد.

شرق دکانی بود که موقتا بسته شد اما راه شوم و هدف مضمومش ادامه خواهد داشت.

برای آن ها، آن دگر اندیشان نازک دلی که از بستن شرق شاکی اند هم نباید متاسف بود. باید برای آن دسته بیچارگانی تاسف خورد که گول شامورتی بازی های این روزنامه و گردانندگانش را خورده اند. برای کسانی که از تمام فلسفه و متدلوژی و منطق و عرفان و الهیات جهان، تنها چشم شان به مقالات شرق افتاده است. برای کسانی که شرق را نه یک روزنامه ی سرمایه داری صرف و یک بازی موقت مسخره، بل که به عنوان دریچه ای به روی آزادی بیان و خرد دیده بودند.

این روزنامه ی مدعی آزادی در بسیاری از شمارگان خود عکس های دیگر عکاسان را می دزدید و به اسم خود چاپ می کرد. نمی دانم دیگر چطور می شود به صداقت چنین دزدانی باور داشت و از آن بالاتر دیگران را به خاطر چنین حمقایی بازخواست نمود؟ دزدیدن عکس منصور نصیری عکاس یکی از مهمترین این دزدی ها بود که بر ملا شد و البته ایشان هم حرفش به جایی نرسید. شرق به غیر از دزدی عکس، مصاحبه ها و مطالب دیگران را از اینترنت سرقت می کرد و اگر در این مملکت چیزی به نام کپی رایت وجود داشت صد البته خیلی زودتر از این ها درش تخته شده بود. روزنامه ای که مدعی آزادی است چگونه با بی شرمی تمام مطالب مردم را می دزدد و به اسم خود چاپ می کند؟ برای نمونه:

بازتاب‌های سرقت اينترنتی عکس منصور نصيری

برای دیدن دزدی دیگر شرق از دیگران می توانید به مطلب زیر مراجعه کنید:

مبارک دوستانمان در روزنامه شرق

با شرق می شد مخ زد. با شرق می شد خود را نخبه و سیاسی و مبارز و با سواد قلم داد اما حالا چی؟ عده ی زیادی از جوانان ما دچار بحران هویت شده اند! اما نگران نباشید. به زودی زود دوباره روزنامه ای مجله ای چیزی که باب دندان تان باشد خواهید دید. جدید و شیک. از شرق هم بهتر و قلنبه تر. باید دید این بار کدام رندی شما حضرات را در نبودش عزادار خواهد ساخت.

9/22/2006

بررسی اوضاع قمر در عقرب شعر و داستان در مملکت ایران

یک نگاه سرسری به مجموعه های منتشر شده در 5-6 سال اخیر به ما می گوید که شعر و شاعری در ایران از این رو به آن رو شده است. از طرح جلدها و صفحه آرایی های بی ارزش که بگذریم حجم انبوه "آثار" آدم را به شک می اندازد که نکند مردم ایران غیر از شعر گفتن کار دیگری ندارند تا انجامش دهند. فقیر و غنی هم ندارد. از زیر سنگ هم که شده پولی می جویند و کتاب را با مشکل صعب پخش در کتاب فروشی ها چاپ می کنند و آخر سر کتاب را مثل زردآلوی لهیده بار خود کرده در خیابان به راه می افتند و با التماس و من بمیرم تو بمیری یا به زور "تقدیم" به این و آن قالب می فرمایند. داستان ها هم به همچنین. علی الظاهر هر مجموعه ای از این دست با یک "تقدیم نومچه" که ارادت نویسنده یا شاعر را به حضرات بالا دست نشان می دهد آغاز می شود و برای این که کارش در ادارات محترم ارشاد زیاد به طول نکشد نامی از اهل بیت (ع) در میان یکی از شعرهایش به زبان می آورد و به نام "شعر مذهبی" کارش را چاپ می کند، هر چند که ترهات آن جناب هیچ ضبط و ربطی هم به مذهب و عوالم بالایی نداشته باشد. چرا که شعر است و می شود هزار گونه ترجمه اش کرد و خواندش و چه بسا که این وسط به شیوه ی "گلشن راز" شیخ شبستر می و شاهد و ساغر و ساقی و معشوقه و امرد را هم بشود رموز غایی عرفان و طلب توجیه کرد و از پس زبان آن هایی که منکر مذهبی بودن شعرند برآمد و از سر زرنگی و برای اعاده ی حیثیت مفاهیم نوی شعری: سیگار و منقل و زغال و عناب و سه پستان و چهار تخمه و پراید و سوسک و امشی را هم به این رموز اضافه نمود و حظ وافی برد و گلیم خود را از آب گل آلود – که هر وقت در آن ماهی بگیری تازه است – بیرون کشید. اما همه ی این کارها برای نشر است اما بعد از نشر همان داستان کتاب کول کردن و به التماس نگاه های موذیانه ی کتاب فروش را به جان خریدن تکرار می شود. مگر شاعر بدبخت دیگری پیدا شود و کتابی به رسم صدقه بخرد و نخوانده کنج اتاقش بیاندازد تا بپوسد.
عده ی دیگری که به خاک خوردن اثر در ادارات محترم ارشاد وقعی نمی گذارند و در پی مخاطبان دو آتشه اند و دچار جو گرفتگی مرحوم کاوه ی آهنگر شده اند – و بی خبرند که همه ی زحمت ها را کاوه کشید و فریدون در دقیقه ی نود با گرز فرق مبارک ضحاک ماردوش را حشیش کرد – به ضرب عکس مرحوم چه گوارا و رنگ سرخ و داس و چکش و انبر و فرمایشات لنین و گور به گور کردن عناصر سازش کار و ادامه ی مشی شعری خسرو گلسرخی – که آدم پاکی بود اما شعر گفتن بلد نبود – و به چهار میخ کشیدن عالم و آدم در شعر مستطاب، این بار با در دست داشتن مجوز نشر خیلی موقر و رسمی کتاب را به چاپ رسانده 10-20 نسخه ای در میان هم پالکی ها "تقدیم" نموده ، یکی دو تا را به وابسته ی فرهنگی سفارت کوبا داده و هر چه می نشینند و سماق می مکند هیچ مخاطب دوآتشه ی انقلابی دیگری غیر از خودشان برای آن همه نسخه پیدا نمی کنند و لاجرم دچار دپرسیون و پیسی میست و پروتستان و مگالومانیا و شیزوفرنی شده بر آمار سیگاری های مملکت می افزایند و فحش نثار در و دیوار می کنند که هیچ کس شعور درک ما را ندارد و سانسور ما را بدبخت کرد و اخته فرمود اگرنه این شعر باید مثل بمب هیدروژنی در ایران می ترکید و بعد از آن با گردن افراخته به فرنگ رفته مشغول به کار و "بار" می شوند و قاطبه ی ملت ایران را علیل و متاع آلو ترش خود را شلیل قلم می دهند. به هر حال این بار باید از سانسور متشکر بود که هست تا بشود بی استعدادی و عدم درک مخاطب را به گردنش انداخت و نفس راحتی کشید که اهل البیت ادری بما فی البیت.
جماعتی که نه بخواهند شعر مذهبی بگویند، نه دوآتشه باشند و به دنبال انقلاب کبیر! اوضاع شان خراب تر از این حرف هاست و همین قدر بدانید که نه سفارت کوبا دلش می آید 800 تومان برای یک نسخه کتاب شان پول بدهد و نه ارشاد به این راحتی ها دست از سر کچل شان بر می دارد و تازه ناشران محترم هم سیخ به دست ایستاده اند تا موارد احتمالی "گیر" را در شعری که ادعای هیچ چیزش نمی شود بزدایند و از معرکه به سرعت کناره گیرند. این وسط شاعر مفلوک می ماند با 2000 نسخه تیراژ و 500 نسخه که به خودش مرحمت کرده اند و ما بقی 1500 تا که باید خمیر شده و واژگان مقدس جناب شاعر و کلیه ی صنایع ادبی موجود در آن به همراه کاغذ سوبسیدی حضرت ناشر در اسرع وقت برای تولید نوار بهداشتی و پمپرز و دستمال توالت و شانه ی تخم مرغ مورد استفاده قرار گیرد.
مساله: پس این مجموعه شعر و داستان هایی که هم طرح جلد خوشگل دارند هم حروفچینی قشنگ و هم ناشر معتبر و همه جور شطحیات و امثله و ادخنه و اشربه و الفیه و شلفیه و انفیه میان شعرها و داستان هایشان پیدا می شود و رک و راست اسم جاهای بد بد انسان را می آورند و به زمین و زمان هم می توپند و دو ریال هم با اشعار و داستان های طبقات فوق الذکر توفیر معنایی ندارند، از کجا آمده اند؟

بیت:
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا می روم آخر ننمایی وطنم؟

9/06/2006

برای شیرین

تقدیم به شیرین برای تولدش، و مهربانی و صبرش


هزار لاله ی خونین فدای روی تو باد
بهار و سبزه و نسرین به جستجوی تو باد
چنان چو مه بدرخشی در این رواق سپهر
که آفتاب درخشان در آرزوی تو باد







گفت قاصدک:
سنگ سیاه، سنگ صبور!
کجا میری؟ به راه دور؟

تو چه می دونی غم چیه؟
قسمت بیش و کم چیه؟

این آدما قصه میگن،
قصه ی سربسه میگن:
باد بلا، هو هو هو
تو جنگلا، هو هو هو

کلاغ میاد هزار هزار
ابرا به گریه زار و زار

درختا مثل دیب می شن
سایه هاشون عجیب می شن،

شب می رسه با جارچی هاش،
با زالوهاش خر خاکی هاش،

دره تو سایه، گم و گور
دشت و بیابون، سوت و کور
سنگ سیاه، سنگ صبور!
می خوای بری به راه دور؟
قصه می گن، می ترکی،
جوون میشی زنده به گور،
گوش بده تا برات بگم،
قصه ی درد و رنج و غم،

از آدما، از روزگار،
از بدی های بی شمار،

هرکی که صاف و راس باشه،
بی پول و آس و پاس باشه،

هر کی که هی کوتاه بیاد،
با این جماعت راه بیاد،

قلبشو داغون می کنن،
شهرو چراغون می کنن،

هر کی که کلاشی کنه،
عمرشو عیاشی کنه،

دنیا باهاش تا می کنه،
راه جلو پاش وا می کنه،

عشق اینا، عشق دیگه س،
رنگه و برقه و هوس،

عاشق رنگشون نشی،
مست و ملنگشون نشی،

فرهاد نشی کوه بکنی،
واسه دل هر مرد و زنی،

راه تو این، چاه تو اون،
میخوای بمون، می خوای نمون،
قاصدکه از اون دورا،
شنید یکی میگه بیا!
بعدش از اون کوه سفید،
یه برق با شکوه رو دید،
قاصدکه تا برسه،
سنگه سر جاش ترکید !

8/21/2006

مبعث با دوگانه و مالگنیا


در سکر صبح،
بر بال های نماز می ایستم،
و از چراغانی شب تنها ردی گنگ بر زخم های من به یادگار مانده است،
حصار ابریشمی ام را به دوشیزه ای می سپارم،
به لطافت بهار،
به یاد می آورم،
رودهای سراسیمه را در افق پاک دریا،
و به خاک می افتم،
نوزاد می شوم و دوباره به خاک می افتم،
آن سو تر جنگل سبز صنوبر پراکنده است در دشت های یخ زده ی بهمن،
و من تاب هوشیاری خویش را ندارم،
از این بلندا تنها نوری نمایان است برتر از روشنایی های شهر،
که روزگاری بدان ها ایمان داشتم،
زمستان در من می نگرد،
و من به زمستان سهمگین،
تا سنگینی سرم را به سرداب ساقه های خشکیده نسپارم،
بر می خیزم نوزاد،
و با زخمه ی انگشتان سردم ،
آهنگ آه را از تن گرم تو بیرون می کشم،
در هم می پیچیم و شبی دیگر ،
آغاز می شود.

8/07/2006

خود هدایت بینی : بیماری مسری نسل امروز - قسمت نخست

توجه: در مورد هر یک از موارد مطرح شده توسط نویسندگان بلاگ یا موضوعات مطروحه در آن لطفا به LiteraTribune و قسمت مربوط مراجعه کنید و از نظر دادن در Comments به جز مواردی که مستقیما به این پست مربوط می شود اجتناب نمایید. در غیر این صورت یادداشت شما پاک خواهد شد.

صادق هدایت به عنوان یکی از نویسندگان پیشرو و بسیار تاثیر گذار ایران مطرح است. کسی که با تسلط به فرهنگ ایرانی و موشکافی روابط توده ی مردم و شناخت عمیق از فولکلور و ریشه های آن – تایید شده توسط مرحوم دهخدا و مرحوم دکتر معین – به همراه جمالزاده در صف نخست داستان نویسی مدرن ایران قرار می گیرد و تا سال ها پس از مرگش این عنوان را حفظ می کند.
اما آن چه از هدایت به عنوان الگو و سرمشق می باید مورد توجه قرار می گرفت به فراموشی سپرده شد و تنها روحیه ی بدبینی و یاس، تمایل به خودکشی و سیاه انگاری جهان در نسل های پس از او امتداد پیدا کرد. آن چه امروز از هدایت در ذهن مردم ما و نویسندگان جوان ما رسوب کرده است آدم شیک پوش و بچه پولداری است که به واسطه ی مطالعه ی فلسفه و سفرهای فراوان به گوشه و کنار دنیا فهمید که مرگ دوای همه ی دردهاست و دست آخر هم خودش را کشت تا به همه ثابت کرده باشد که تا چه اندازه در این اعتقاد خود پابرجا بوده است.
خود هدایت بینی مرضی است که به واسطه ی همین طرز تفکر امروز عده ی زیادی از نویسندگان را گرفتار خود کرده است. در زیر ریشه های خود هدایت بینی به اجمال فهرست شده و بعد درباره ی آن ها بحث خواهد شد:
1. کم اطلاعی یا بی اطلاعی جوانان از زندگی واقعی هدایت و روحیات او.
2. پنهان شدن در سایه ی هدایت برای مصون ماندن از انتقاد.
3. خود بزرگ بینی و پز روشنفکری ناشی از همسان انگاری با هدایت.


1- جوانان ما از هدایت چه می دانند؟

هیچ! حداکثر کاری که کرده اند این بوده است که یک جلد کتاب – حالا هر کتابی با هر نویسنده و مولفی – که نام هدایت بر آن بوده است خریده اند و سعی کرده اند زندگی او را مو به مو با زندگی خودشان که تنها اتفاق مهم آن در هر روز استمناست، مطابقت بدهند و بعد به این نتیجه برسند که هدایت هستند. درست مثل کسانی که با خواندن کتاب امراض روانی کم کم تبدیل به یک بیمار روانی می شوند و نشانه های آن بیماری ها در خودشان می جویند. بعد مفاد کتاب را مثل آئین نامه ی رانندگی از بر کرده در کافی شاپ ها و پاتوق ها برای هم با روغن و پیاز داغ اضافه نقل کرده اند و یک کلاغ و چهل کلاغی به راه افتاده است که نگو و نپرس.
این جوان هایی که هدایت شده اند به کلی گمراه شده اند. اگر به یکی شان بگویی "سنده سلام" یعنی چه؟ مغزشان سوت می کشد و نمی فهمند. مخلص کلام این که چنان از فرهنگ ایرانی و مردم ایران به دور افتاده اند که حتی "خلا" را هم باید بنشینی و برای شان معنی کنی: "همان دبلیو سی". از مردم خودشان عقشان می گیرد و حتی لهجه ی پدری شان هم یادشان نمی آید و همگی به طرز مسخره ای به گویش مهوع تهرانی حرف می زنند. سر جمع غیر از جوک های توی موبایل شان حکایت دیگری بلد نیستند تا تعریف کنند و به زور ضرب المثلی یادشان می آید.
حالا سوال این جاست که این حضرات چه نسبتی با هدایتی دارند که یک دفتر 200 برگی از امثال و حکم که خود تهیه دیده بود را به دهخدا داد تا کتاب نامی اش را در این زمینه تهیه کند بی هیچ چشم داشتی یا توقعی از بردن نامی. دهخدا هم که آدم بی جنبه ای بوده به دکتر معین گفته بوده : "هدایت زبان پارسی را از من بهتر می داند و تسلط بیشتری دارد." او البته می دانست که اولین و تا سال ها جامع ترین روش تحقیق در فولکلور مردم ایران از آن صادق هدایت بود. راست و دروغش هم گردن خودم.
هدایت آدم پاکی بود. از فرنگ و فرنگی جماعت و سیاست های دولاپهنای آن ها بیزار بود. حقوق گرفتن از اجانب را خیانت می دانست. در حالی که جوانان هدایت شده ی ما حاضرند برای حقوق گرفتن به دلار خواهر و مادر خودشان را هم بفروشند.
در نامه ای که هدایت برای مینوی و خانلری که آن زمان برای بنگاه سخن پراکنی بریتانیا کار می کردند، می نویسد از آن ها به خاطر نوشتن مقاله و تهیه و اجرای مطلب برای رادیو بی بی سی گله می کند و می گوید که چرا برای چهار تا لیره که اجنبی ها کف دست تان می گذارند در بلندگوهای آن ها معلق می زنید؟ من از خانلری هم چیزی در این زمینه نخوانده ام. یا اگر هم هست من ندیده ام. تکه های پازل را با این نکته کامل تر می کنم که ژنرال رزم آرا عامل شماره یک بریتانیا در ایران شوهر خواهر صادق هدایت بود. شاید این رزم آرا با آن رزم آرا که قصد کودتا علیه محمد رضا شاه را با همکاری بریتانیا داشت فرق می کند. و الله اعلم! و بعید هم نباید باشد که بی بی سی به بهانه ی بزرگداشت هدایت بزرگ ترین توهین ها را به او می کند تا دق دلی خودش را خالی کرده باشد.
خودکشی هدایت برای خیلی از آن ها یک عمل فلسفی محض است. هدایت از بی پولی و ادباری که گریبانش را گرفته بود خودکشی کرد. گراهام گرین گفته: " در زندگی یک آدم بازنشستگی همیشه دوره ی ناگواری است اما برای یک نویسنده مرگ است." هدایت در اواخر عمرش به جز مشتی سوژه ی تکراری برای چند داستان کوتاه که تمامی آن را هم سوزاند چیزی نداشت. او چیزهایی را سوزاند که به احتمال قوی اگر مانده بودند امثال ما باید حالا حالا ها از روی شان مشق می کردیم اما خب! زمانه عوض شده و این ما هستیم که سیاه مشق ها و مسوده های گران قدرمان را با هزار ناز و غمزه و اهن و تلپ به زیور طبع ملوث می کنیم و تازه خود هدایت بخت برگشته را هم مثل آقای میلاد ظریف می کنیم سوژه ی داستان! جف القلم !
در کتابی از استاد مطهری آمده است که دلیل خودکشی هدایت ناز پروردگی و رفاه زدگی او بود و اگر مثل گاو به پشت هدایت خیش می بستند تا زمین را شیار کند و شخم بزند و بعد هم یک تکه نان خشک جلوش می انداختند قدر عافیت را می فهمید چون به مصیبتی گرفتار آمده بود. همایون کاتوزیان هم در همین زمینه گفته: اگر ساعت طلای اهدایی جمالزاده یک هفته زودتر به دست هدایت می رسید و او می توانست آن را برای خرج و مخارجش آب کند به احتمال خیلی قوی خودکشی نمی کرد.
پس می بینیم که هیچ یک از جنبه های مثبت شخصیت هدایت و کارهای فکری و عملی او را جوانان و حتی ادبای ریش و سبیل دار ایران امروز به خوبی نشناخته اند و بیخود و بی جهت خود را با آن عزیز از دست رفته یکی می انگارند. مرده ریگ او را دو دستی چسبیده اند و حتی به یکی از کوچکترین نکات زندگی او هم پی نبرده اند. از خودکشی او که یک عمل احمقانه بود به ناشیانه ترین شکل ممکن دفاع کردند در حالی که حتی حاضر نبودند مویی از سر خودشان این وسط کم بشود و جراتش را هم نداشتند که حتی به آن فکر کنند. هرچند که کرت کوباین خواننده ی فقید گروه نیروانا به هیچ وجه با هدایت قابل مقایسه نیست اما کم نیستند جوانانی که دل شان می خواهد مثل او کرست بپوشند و روی سن بروند و بعد مخ خودشان را بریزند توی کاسه.
پایان بخش اول – ادامه دارد...


از آن ور بام خبر می رسد که روزنامه ی شرق که ید طولایی در ضایع کردن ادبیات ایران دارد این بار به یکی از صاحب نظران مشهور عرصه ی ادب شبیخون زده و این سطور را جفتکی مرتکب شده اند:


"شما به تازگی كتابی با عنوان «راز شهرت صادق هدایت» منتشر كرده اید. در این كتاب به برخی مسائل و اموری پرداخته اید كه به زعم شما در شهرت امروزه هدایت موثر است. تنها سئوال من این است كه شما نكاتی را در باب هدایت مطرح كرده اید كه در واقع اصلا برخورنده و جدید نیست. یعنی مسائلی مانند تقابل او با دین و یا مردم ایران. همه می دانیم، هدایت آدم ضدمذهبی بود، از مردم و جامعه ایران نفرت داشت و... ولی با توجه به همین نكات و براساس آثارش مشهور شده است و مخاطبان او را پذیرفته اند. فكر نمی كنید كه در برجسته كردن نكاتی این چنین تند رفته باشید؟

"البته من جنبه های مختلف سازوكار به شهرت رسیدن هدایت و امثال او را مطرح كرده ام. با ذكر شواهد غیرقابل انكار، نشان داده ام كه غربی هایی كه نقش اصلی را در به شهرت رساندن هدایت داشتند، به چه دلیل به سرمایه گذاری روی او علاقه داشتند. همه اینها را هم براساس مكتوبات و گفته های دوستان هدایت آورده ام. این نظریات تاكنون یك جا و در چنین ساختاری جمع نشده بود.البته این بدان معنی نیست كه لزوما هدایت برای جلب نظر غربی ها این كار را كرده. او ذاتا مخالف این موضوعات بوده است و همین ویژگی اش مورد علاقه آنها قرار گرفته است. من تلاش كردم در این كتاب نشان بدهم كه چرا روی یك نویسنده خاص مثل او سرمایه گذاری شد و درباره دیگران نشد.به هر حال منظورم آشكار كردن برخی دروغ های تاریخی بود كه با سوءاستفاده از بی اطلاعی مردم، به عنوان یك حقیقت محض تثبیت شده و باعث روآوری مردم به آثاری شده كه لااقل امروز اكثرا فاقد كمترین ارزش آموزشی یا ادبی اند."
قسمتی از مصاحبه ی روزنامه ی محافظه کار شرق با محمدرضا سرشار

برای خواندن جدیدترین نقد من در خزه بر داستانی از سوسن جعفری این جا را کلیک کنید.

7/28/2006

پست مدرنیسم قورمه سبزی

توجه: در مورد هر یک از موارد مطرح شده توسط نویسندگان بلاگ یا موضوعات مطروحه در آن لطفا به LiteraTribune و قسمت مربوط مراجعه کنید و از نظر دادن در Comments به جز مواردی که مستقیما به این پست مربوط می شود اجتناب نمایید. در غیر این صورت یادداشت شما پاک خواهد شد.

پست مدرنیسم مد شده است همان طور که عرفان مد شده است. یک ملت وقتی در ساختن آینده اش کم می آورد دنبال راه فراری از گذشته می گردد. ادبیاتش دست نوجوان ها و جوان هایی می افتد که کتاب های فلسفی و هرمنوتیک قلنبه می خوانند و زحمت کشیده مطالب آن کتاب ها را در وبلاگ ها و داستان ها و اشعارشان کپی می کنند. دخترهایش سعی می کنند تا با تکرار کلمات پستان و آلت و عریان در شعر مملکت شان هنجار شکنی کنند و راه جدیدی باز کنند و پسرهای شان اسم جاهای بد بد آدم را یک سطر در میان تکرار می کنند تا ایمان بیاوریم به ایشان که فصلی نوین در ادبیات مان آغاز شده است. زمین و زمان و افکار و ادیان مسخره می شوند حتی استادان بزرگواری که راهگشای این جور نوآوری ها بوده اند نیز در امان نمی مانند: آن هایی که از رودکی تا شاملو برای شان لحظه ای بیشتر طول نمی کشید و شخص شخیص خودشان را برگ سبز ادبیات ایران می شناختند. و این گونه بود که شاملو و براهنی و آتشی و باباچاهی و صالحی و فروغ فرخزاد و یداله رویایی – جالب است که هیچ کس سراغ اخوان نرفت – در پاتیل مغز جوانان ایران خوب جوش خوردند و مخلوط شدند و – همزمان با این که جای یدالله فوق ایدیهم سر در خانه ها را حجاری فروهر گرفت بی این که صاحب خانه معنای هیچ کدام از آن ها را فهمیده باشد - از آن سو نظریات پیشرو و زیبای ادبی غرب وارد پاتیل شدند. در مملکتی که عینک وسیله ای سوسولی و نشانه ی دوجنسی بودن تلقی می شود یک مرتبه به برکت اینترنت و ناشران ابن الوقت، سر و کله ی پست مدرنیسم پیدا می شود و خیلی ها آن را همان مصرع شیرین مولانا تعبیر کردند که: هر چه می خواهد دل تنگت بگو! و این گونه بود که سبک پست مدرنیسم ادبی ایرانی یا پست مدرنیسم قورمه سبزی متولد گردید. تولدش مبارک باد! اما این جنبش یا مکتب فقط اسمش به پست مدرنیسم ربط داشت اگرنه باقی چیزهایش کاملا ساخت پاتیل مذکور و از بیخ ایرانی بودند. پست مدرنیسمی که پس از فروپاشی شوروی و بنیادهای ارزشی آن آمده بود تا جنبش از هم گسیخته و ناامید چپ را دوباره احیا کند و برای دهن کجی به آن همه سال های سنت تاریخی و گیر کردن در چنگال نظریات ادبی نویسندگان و نقادان شوروی تبار، به وجود آمده بود به یکباره نفی سنت تاریخی را اعلام کرد و در همین جا به اولین تناقض وجودی فلسفه ی ذاتی اش برخورد. اما پاتیل شوخی بردار نبود. تناقض را به سادگی حل کرد و به جای نفی سنت تاریخی به تمسخر آن روی آورد و دیگر پارادوکسی وجود نداشت و بدین گونه با فرار از پارادوکس مذکور – که در ذات تمامی فلسفه ها مشابهش یافت می شود - فلسفه ی پست مدرنیسم ایرانی در ابتدای تشکل روی هم غلتید و جان سپرد. وبلاگ ها و نشریات ادبی سر از خاک عدم بیرون آوردند و هر یک مبدع و مبلغ نظریه ی خاص خودشان شدند. جیغ کشیدند و داد و هوار کردند. داعیه ی پست مدرنیسم بر لوکالیزه کردن و مقاومت در هسته های کوچک درون نظام موجود – در حوزه های گوناگون – و سرپیچی لحظه ای از قوانین منحصر کننده ی نظام حاکم – به ویژه در حوزه ی ادبیات – در پاتیل تبدیل شدند به اشعار و داستان هایی که رنگی از محلی بودن نداشتند. اشعار و داستان ها را می شد به انگلیسی ترجمه کرد و آن گاه می توانست در هر جای جهان سروده یا نوشته شده باشد: آفریقا آمریکا یا اروپا اما یک ایرانی با خواندن آن ها نمی توانست به فکرش خطور کند که این ها تازه فرم های محلی شده و لوکال ادبی هستند چه برسد به این که آن ها را دست پخت پاتیل و آش درهم جوش عصیان جوانانی بداند که زیر بار فقر فرهنگی و هیجان زدگی از سرازیر شدن نظریات تازه به دنبال روزنی برای نفس کشیدن بودند. نمونه ای کوچک از قورمه سبزی نویسی وطنی از وبلاگ پیپ قرمز:

این پست غیر مثال های اوریژینال ، نمونه مثال ندارد ... کمی از کمبود وقت بود .. کمی از محیط و مساحت گند ادبیات و ادیبان ! ایران ... ما به چه می نازیم ؟ شاید به عورت مان برای زدن از بالا و پایین به این و آن ... برای سبز کردن نبود بود خودمان ... مایه ی تاسف و سوگواری است ... این روزها بین اشک و فریاد در ادبیات به گه - کشیده ی ما فرقی نیست ... در پست اول این وبلاگ هم نوشه بودم : "بر آن زشت بخندید که او ناز نماید بر آن یار بگریید که از یار گریزد " پیپ قرمز

در ادامه حضرت آقای پیپ قرمز نظر مشعشع شان را برای حقیر به یادگار گذاشته اند از این قرار که:

املت خوبی بود عمو جان ... با گوجه ی اضافی ... روی مدارت بچرخ تا بزرگ شوی ... یک لینک صفحه می دادی( حتما فکر می کنی ذاتا دادن بد است !) به انصاف نزدیک تر بود ... اما تو به حال من گریه کن شاید یاد بگیری به حال خودت هم .... دوست دارم می دونی این کار دله!...راستی آشغالاتو سر کوچه ی ما نذار بی بی جان ...پیپ قرمز

حالا ما نمی دانیم بر ایشان باید بخندیم یا گریه کنیم.

اما فجیع ترین روش پخت قورمه سبزی تا این تاریخ اختصاص دارد به حضرت آقای محمد حسینی مقدم در وبلاگ مستطاب "رابطه در دوران قاعدگی"!!! :

مطلب اول: رابطه در دوران قاعدگی چیست؟
در مورد اسم این وبلاگ قبلا خیلی ها سوالاتی داشتند که به تمام این دوستان به صورت مجزا جواب داده ام، اما از آنجایی که اخیرا تعدادی کامنت توهین آمیز(و پیشنهاد مراجعه به روان پزشک) در رابطه با اسم وبلاگ داشتم مجبورم تمام این حرفها را دوباره تکرار کنم :
این اسم دو تا ایهام ساده در کلمات رابطه و قاعدگی دارد که فکر نمی کنم نیاز به توضیح در این باره باشد، ضمن این که کلمه قاعدگی اگر در معنای قاعده ونظم گرفته بشود وهمچنین اگر در معنای قاعده و مرکز(مثلا قاعده مثلث) فرض بشود می تواند نمادی از دنیای منظم و مرکزیت گرای مدرن باشد که با توجه به کلیت عبارت اسمی و معنای ظاهری، نوعی حالت طنز و تمسخر هم به خودش گرفته. این طنز و تمسخر زمانی پررنگتر می شود که در مقابله با قالب وبلاگ باشد که متشکل از مدارها و نشانه های الکترونیکی است که در بالای تمام مطالب درون وبلاگ قرار گرفته و بر آنها سایه افکنده! خود این مطلب می تواند نشان دهنده این باشد که نویسنده این وبلاگ بیشتر طرفدار پست مدرنیسم لیوتاری است تا پست مدرنیسم شالوده شکن ویا پست مدرنیسم آنارشیست. رنگ پس زمینه وبلاگ خیلی روشن انتخاب شده واین می تواند به خاطر دیدگاه مثبت صاحب وبلاگ در رابطه با آینده مدرنیته باشد، یعنی از نظر لفظی اگر قرار باشد کلمه پست مدرنیسم را بنویسم من احتمالا آن را با یک خط فاصله بین پست ومدرن خواهم نوشت(post-modern( درباره این مطلب و تفاوتهای فلسفی که شیوه نگارش ایجاد می کند می توانید به نظریات چارلز جنکز رجوع کنید. با این توضیحات می توانید نتیجه بگیرید که اسم وبلاگ در واقع مانیفیستی از عقاید فکری خود من است که در شعرها نیز به عینه حضور دارد و درهنگام نقد می تواند و باید لحاظ شود.

چه باید گفت؟ این همه توجیه فلسفی و روانشناسی و غیره و ذلک برای اثبات چیست؟ هنوز شک دارم که آیا این گرد و خاک ها و ادعاها ارزش بررسی و نقد را دارند یا نه؟

اما سروش سمیعی نظر دیگری به دور از تمسخر و تحمیل دارد. یادداشت او را می توانید در قسمت Comments بخوانید.

در ادامه باید بگویم که دیروز به صورت اتفاقی مطلبی از شاملو می خواندم در یکی از سایت های از ما بهتران که – نقل به مضمون - چنین گفته بود:
وقتی نویسندگان و شاعران کشوری دچار خود سانسوری خود خواسته می شوند در قالب پسا مدرنیسم و استفاده از واژه های دون شان و فرم های من درآری خود را تخلیه می کنند. شاملو می افزاید: هنر غیر متعهد دو پول سیاه هم ارزش ندارد.
همچنین محمود کیانوش در مصاحبه ای گفته است که هنرمند باید بتواند با جامعه اش ارتباط برقرار کند و صرف اتفاده از عنوان روشنفکری و هنرمندی نمی تواند توجیهی باشد برای حمله به دستاوردهای اخلاقی و دینی یک جامعه. وی از شاملو نقل می کند که در اواخر عمر تا چه اندازه از دیدن و خواندن "اشعار" بی مایه ی قوالب خیلی نوین شعری آزرده و دل تنگ شده بود.

برای یادداشت های مفصل درباره ی این پست می توانید در صورت تمایل به بخش LiteraTribune مراجعه نمایید و یادداشت های کوتاه را در قسمت Comments مرقوم بفرمایید.

به زودی مقاله ای از آقای قاسم طوبایی در نقد امروز خواهید خواند. منتظر می مانیم...



نتایج نظر سنجی قبلی نقد امروز : آیا داستان نویسی امروز ایران تحت تاثیر جو کنونی جامعه به سیاه نمایی افراطی کشیده شده است ؟

بلی 3 رای 50% ، خیر 3 رای 50%

7/17/2006

از لفاظی تا نقادی

آقای ایمان اسلامیان در یادداشتی بر داستان خانم شعله آذر در سایت خزه به چند مورد اشاره کرده اند که بدک نیست بیشتر درباره ی آن ها بحث شود:

1 سياه نمايي و پيچيده گرايي مفرط اين روزها در كار شما نيز هست ، معماري اطلاعات با خست اطلاعاتي متفاوت است در داستان هرستان ، خيلي از تصوير ها صرفا به پيچيدگي و ابهام كار دامن مي زنند و گرنه كاركرد ديگري ندارند .
2 با توجه به نوع جملات و تصوير سازيهايتان كه مشخصا رويكرد ميني مالي واقل گرايانه دارد باز جملات زيادي وجود دارد و حتي ورود كنشي چون هرس و قطع درخت سيب بي مورد است ، مگر اينكه نماد سازي يا فضا سازي كرده باشيد كه در اين صورت الصاقي است
3 شايد درست نفهميدم در كجاست كه عروس را هوا روشن توي حجله مي كنند .... منظور از نماز شب چيست ، پيشنماز چطور نماز شب را اعلام مي كند .


به مورد سوم در خزه پاسخ داده ام - که سهو خانم آذر و آقای اسلامیان را در بر می گرفت - و دو مورد بالا را بررسی خواهم نمود:

سیاه نمایی یعنی تیره و صعب جلوه دادن چیزی به افراط. بسیار به جاست که همفکران آقای اسلامیان آمار خودسوزی زنان در استان های کرمانشاه و ایلام را بررسی مختصری بفرمایند و از قتل های ناموسی مناطق جنوبی کشور – به ویژه مناطق عرب نشین – چشم بسته نگذرند تا موجبات سیاه بودن جامعه ی اطراف خود را دریابند.
یک تصویر هنری از جامعه لزوما آینه ی غماز و بی غش آن جامعه نیست و برداشت های فردی اند که آن تصویر را در رنگ و لعاب خاص ذهنی خود شکل می دهند. این تصویر گاهی با منظور نویسنده در جهت عکس قرار دارد.
از همان زمانی که داستان نویسی به شیوه ی امروزی آن در ایران متولد شد این بر چسب سیاه نمایی هم به آن زده شد. چه در کارهای هدایت و چه در داستان های چوبک و دولت آبادی و دانشور و آل احمد و غیره و ذلک... پس این مساله هم به رغم نظر آقای اسلامیان مساله ای امروزی نیست.
"معماری اطلاعات" مرا به یاد DATA STRUCTURES و دروس کامپیوتر انداخت و اعتراف می کنم قبل از این جایی به چنین ترکیبی درباره ی داستان کوتاه بر نخورده ام ولی با همه ی قلت سواد سعی کردم تا نشانی از تصویرهای اضافی و خست بار در داستان بیابم و نیافتم.
بند دوم گفته ی ایشان با وجود سعی و تلاش بنده مفهوم نشد که اولا کدام جملات زیادی است – که بر می گردد به همان تصویرهای زیادی که در بند اول مرقوم فرموده اند – و در ثانی مگر ما با علم فیزیک سر و کار داریم که سخن از کنش و واکنش می رود؟ منتقد عزیز باید توجه داشته باشند که هر حوزه ای دایره ی واژگان خاص خود را دارد و نمی توان از هر حیطه ای چیزی وارد آن کرد و با قلنبه گویی دهان مردم را بست. ثالثا "بی مورد" بودن هرس درخت سیب از کجا آمده است؟ رابعا مگر نماد سازی و فضا سازی وصله ی داستان هستند که اگر جزیی از داستان به آن ها مربوط بود الصاقی تلقی گردد؟

از ایشان و دیگر عزیزانی که نقد و نظر می نویسند توقع داریم که بیش از این دقیق باشند و منظور خود را شفاف بیان کنند.

7/16/2006

برای بیروت


طوفان سگریاس

و آن هنگام که بر شاهراه های زمین اشکی فرو فتاد
و پنجره ای در غربت بکارت خویش لرزید
تا دست باد مگرش رازی گشاید
زورق زرین مهر در قاب آسمان کناره گرفته بود
و چشم ناخدای آفتاب به ستارگانی بود که در دریای نور، شب را به یاری می طلبیدند
ناگاه
فریاد دادخواهی آسمان بلند شد
و جویباری از اشک بر شاهراهی از زمین جاری گشت
از افق
مردی با اسب از کتاب های موش جویده ی دبستان آمد
و در سبدش هیچ نداشت تا سوغات آورده باشد
و در چشم هایش هیچ نداشت تا امیدی بخشد
و آن همه افسانه رخ نهان کردند
در تلاطم سیل که بر شاهراه جاری بود
ستارگان غرق شده پنداری
در هماغوشی سرخ فلق می سوختند
شعرا به کناره ی زورق چسبیده بود و ناخدا
از بالای ابرها به آسمان می نگریست
پرده ی دوم عزا بود
با مارهای دوش ضحاک در نقش آفریدون
و چرم پاره ی کاوه چون پیراهن عثمان
به خون مردمی غیر از ما آغشته نبود
شاهراه ها در زیر موج خون غرقه شدند و اشک
گویی چون دورترین خاطره ی بهار
بر دوش مو ش های کتاب خوار خانگی
سنگینی می کرد
مرد اسبش را هی کرد
و بر قله ای شد که زورقی زرین بالای آن کناره گرفته بود
جفتی ستاره برداشت و به زورق شد
وآنگاه آب از تنور خلق جوشید.

7/14/2006

فضاسازی ضد روایت


آن چه از برخورد نویسندگان عصر نو ایران با مفهوم ضد روایی بودن متن بر می آید این است که آن ها سهل انگاری در برخورد با روایت و بی سر و ته بودن کارشان را با چنین مفهوم مدرنی اشتباه می گیرند. لازم به تذکر است که مدرن بودن یک داستان به این معنی مدرنیته ی زمانی نیست. یک عنصر یا یک مفهوم می تواند در عین قدمت خود به شدت مدرن باشد و تجربه کردن این گونه فرم ها نه تنها تسلط بر معنای آن ها را می طلبد بل که در چنین ساختاری هنگامی که نویسنده به شکستن روایت دست می زند باید بر روایت نیز مسلط باشد. کاری که خانم شعله آذر در داستان زیبای خود آن را در یکی از بهترین کارهایی که اخیرا دیده ام، انجام داده است. جالب این جاست که همان نویسنده در داستان پایینی توفیقی در این کار کسب نکرده است و این به معنای اتفاقی بودن کیفیت داستان نخست نیست. اشتباه آن جاست که سوژه ی انتخابی کشش چنین فرمی را نداشته است. برگردیم به داستان اول خانم آذر. از دیدگاه نشانه شناسی و دیگر بحث هایی که در حاشیه ی نقد یک اثر مطرح می شوند می توان بسیاری از سرنخ ها را در این داستان یافت یا این که به فحوای موضوعه ی آن که در بطن خود یک تصویر سیاه از زندگی را در ناکجا آباد نزدیکی ارائه می دهد، تاخت. اما وظیفه ی منتقد پیچیده تر کردن ساختار بسیار روان و یکدست و ساده ی نویسنده و افزودن تاویل متناسب با ذهن خود به داستان نیست هرچند که شیفتگی خود را از یافتن شباهت هایی بسیار زیبا بین این اثر و فیلم به یاد ماندنی زوربای یونانی و موسیقی متن آن پنهان نکرده ام. خانم شعله آذر به آفرینندگی چشم نواز و موجزی دست زده اند که می تواند سرمشق من در کارهای بعدیم باشد.

7/03/2006

هیجان زدگی در برخورد با متون


وقتی داستان خانم شکوفه آذر را در خزه خواندم در نگاه اول شیفته اش شدم. در گام دوم سعی کردم از کارش و خودش و داستان های قبلی اش فاصله بگیرم و آن وقت بود که رخنه ها و کمبودهای کار یکی یکی ظاهر شدند. آن ها را در قسمت نظرخواهی خزه به تفصیل نوشته ام. اما ذوق زدگی من در ابتدا از کجا ناشی شده بود؟ شاید از بس که داستان های کوتاه با فضاهای سررئال و زبانم لال پست مدرن خوانده بودم از خواندن دو سه اتفاق واقعی یا نیمه واقعی به قدری هیجان زده شدم که فراموش کردم با یم داستان کوتاه طرفم و نه با یک وقایع نگاری.از طرف دیگر با نویسنده ای رو به رو هستم که ثابت کرده است در بیان روایی داستان مشکلی ندارد و از عهده ی این کار برآمده است. این طور به ذهن تان نیاید که من شیفته ی روایت های منسجم هستم. نه! بل که بیشتر از همه انسجام خود متن با توجه به قالب برگزیده شده برای آن برایم جالب توجه است. همان طور که یک شعر خوب لزوما یک ترانه ی خوب نیست یک قطعه سفرنامه ی خوب هم حتما نمی تواند یک داستان کوتاه قابل قبول باشد از این جهت بود که داستان ایشان به نظرم ابتر آمد. به زودی نظر سنجی تازه ای با موضوع نوشته ی خانم آذر به جای نظرسنجی قبلی داستان "دوران" به وبلاگ خواهم افزود تا نظر دیگران را به دور از فتواهای مسخره ی کسانی که نقد یک نوشتار را با نقد فحوای معنایی آن اشتباه می گیرند - مثل نظر خواننده ای به نام فریده در قسمت نظرخواهی همان داستان - بدانم.


6/27/2006

از حرصی که می خوریم


آن چه به نام حال و هوای دوران مدرن می خوانیم همیشه در تاریخ وجود داشته است. مشخصه های این دوران و بازتاب های آن ها در هنر منجر به بروز فجایعی شده است. اما این فجایع همیشه وجود داشته اند. همیشه افراد بی مایه و نادانی بوده اند که بلاهت خویش را مقدس جلوه داده اند. دوست گرافیستی می گفت که این روزها هر بی سر و پایی با خریدن یک دوربین دیجیتال عکاس می شود و خودش را هنرمند جا می زند و این را عیب و ایراد دنیای جدید می دانست. دوستان دیگری می گویند در این دوره هر کس از عمه اش قهر می کند شاعر و نویسنده و آهنگساز می شود. اما دوستان گرانقدر! همیشه همین قضیه برقرار بوده است. گیریم عکاسی که خودش هم هنر متاخری است شده باشد اسباب بازی بچه ها، در قدیم هم هر عامی می توانست یک بوم داشته باشد و نقاشی کند و هنر نقاشی را زیر سوال ببرد یا از زمان اختراع خط هر خزفی می توانست لوحی در دست گیرد و افسانه بسراید اما آیا همه ی آن نقش ها و افسانه ها به یادگار ماندند؟ آیا هیپ هاپ هم قرار است مثل آهنگ های بتهوون و موزارت تا قرن ها باقی بماند؟ نه! دنیا با همه ی آشفتگی و بی نظمی قاعده های زیبایی دارد و یکی از آن ها قاعده ی انتخاب است. بطالت و بی هنری ماندنی نیستند. چرا دوستان نویسنده ی من از این که داستان کوتاه و رمان با با یادداشت های بلاگ های دختر دبیرستانی ها یکی شده برمی آشوبند؟ هرکس در این دنیا شعر خودش را می خواند، نقش خودش را می زند و می رود و همه ی این ها ماندگار نیستند. برمی آشوبند که مافیای نشر مشتی چرند را به نام ادبیات به خورد مردم می دهد. مگر متل ها و مثل ها و داستان های فولکلور ما را امیرکبیر نشر کرده است که مانده اند؟ یا نواهای بختیاری را در کلاس گیتار و سلفژ به مردم آموزش می دهند؟
راز ماندگاری هنر نشر و گرد و خاک نیست. آن "چیزی" که نوشته ای را داستان می کند و عکسی را عکس و قطعه ای را موسیقی ماندگار، چیز دیگری است غیر از همه ی این ها. بگذارید نقادان دنیای مدرن برای مان مرثیه بخوانند که قدیمی شده ایم و طرز فکرمان مال عهد بوق است. ما را چه زیان؟ هنر را چه زیان؟ گرد و خاکی است که می خوابد و پیش و پس از آن هم گرد و خاک های دیگری آمده اند و خواهند آمد. چه جای نگرانی است؟ شما کار خودتان را بکنید و شعر و داستان زیبا و موسیقی دلپسند بسازید بگذارید هرکس هم دلش می خواهد از عمه اش قهر کند!!!



6/24/2006

درباره ی داستان کوتاه "دوران" منتشر شده در خزه نظر خود را ابراز کرده ام و درحاشیه ی بلاگ یک نظرسنجی مختصر راجع به این داستان وجود دارد. امیدوارم امشب بتوانم درباره ی فرم تجربه شده در این داستان مطالب بیشتری بنویسم.

6/23/2006

کلاغ : سایت کدام ادبیات و کدام فلسفه؟

این درست است که هر کسی که سرش توی ادبیات و شعر و غزل و این چیزها باشد کمیت عقلش لنگ است و خواه ناخواه از خودش نظرهای فلسفی و بعضا عرفانی هم صادر می فرماید اما وقتی با کلکسیونی از مردودی های دیگر سایت های ادبی مواجه می شوید که در سایت کلاغ دور هم جمع شده اند تنها یک فلسفه به ذهن تان خطور می کند. این که ذهن جست و جوگر و خلاق ایرانی به جای رهیافت های نو و برداشت های مدرن از مشکلاتی که قرن هاست جامعه ای مثل جامعه ی ما گرفتار آن هاست سعی می کند تا موضوعات غریب و با رنگ و لعاب مدرن خود را با قشری نازک از فلسفه و جامعه شناسی – که از خواندن یکی دو کتاب نیچه و زمینه ی جامعه شناسی ا. ح. آریان پور حاصل شده است – با بیان و زبانی مغلوط و گنگ به یاران گرانقدر ادب نوین پارسی عرضه کند. کلاغ جدای از "معرفی" نویسندگان جوان یک ماخذ درست و حسابی برای این نوع "فلسفه" و این مدل "ادبیات" است. به ندرت کسی برای کاری نظر می دهد و استقبالی از هیچ نظری نمی شود. انگار خود نویسندگان هم می دانند که کارهای شان فقط منتشر شده است و کسی طبیعتا حال و حوصله ی خواندن ترهات آن ها را ندارد و نخواهد داشت.

6/22/2006

اودیسئوس::

امروز مطلب دندان گیری در خزه یافت نشد ، هر چه بود همان مطلب وکیل مدافع شیطان بود و بعدش هم شعرهای آقای صبوری که راستش من بر این آخری نقدی نداشتم که بنویسم. این کاملا شخصی است که آدم اصلا رغبت نکند چهار خط حتی نظرش را هم راجع به کاری بنویسد اما عادت دارم که نظر خشک و خالی ندهم و هر جا که می شود نقدکی هم بکنم که طرف دست خالی از کشکولم برنگردد. این نکته ی اول بود و اما دومی این که جایی در مطلب آقای روشن "این جا جایی برای نوشتن نیست" اشاره شده بود به سایت های آن ور آب و از این که چطور یک نشریه ی ادبی می آید و چادر را به عنوان سکسی ترین پوشش تحلیل می کند تا کارش به جایی برسد که کن فیکون بشود و در ایران دیگر کسی نتواند سراغش برود. منظور آقای الهامی از آن سایت کذا "دوات" رضا قاسمی است که من هم مدتی علاقه ی وافری به ش داشتم اما بعد از مدتی که دیدم آن ور آبی ها هم از آن ور بام افتاده اند دیدم دیگر به دردسرش نمی ارزد. آخر بیشتر خوانندگان فارسی زبان مقیم در ایرانند نه خارج. پس اگر کار ادبی می کنیم و گاهی هم می زنیم به خاکی نباید این خاکی رفتن مان کار را به جایی برساند که فی المثل کاریکاتور رهبر سابق مملکت را هم در آن منتشر کنیم که یعنی نشان بدهیم آزادیم. این مسخره بازی ها برای چیست؟ آقای قاسمی اگر می خواست نشان بدهد که آن طرف آزادی دارد تا دق دلی خودش را سر هرکسی که خواست دربیاورد می توانست غیر از تشکیل پرونده ی ادبیات اروتیک - که واقعا چیز بی مزه ای بود و به همین بهانه عباس نعلبندیان را پیراهن عثمان کرده بود و خط در میان هم نوشته های چپ اندر قیچی و بی معنای او را به خورد جماعت می داد - و گیر دادن به چادر و آقای خمینی کار مفیدتری انجام دهد. می توانست کاری کند که نه تنها با تندروی و زیاده روی سایتش را با سانسور بجای حکومتی مواجه نکند بل که آینه ی خوب و زنگار زدوده ی ادبیات ایرانیانی باشد که جسم شان گرچه داخل ایران است اما هیچ چیز از کسانی که به اسم ادبیات مهاجرت نشریات به ظاهر معتبر ادبی و سایت های بنام ادبیات را اشغال کرده اند و چه در داخل و چه خارج ایران با آن همه سوز و گداز موجود در روضه هاشان سهم بیشتری هم از هموطنان جوان عزیزشان دارند، کم ندارند. وضعیت جوی ایران بیشتر اوقات صاف تا کمی نیمه ابری است اما این که جو به این کسل کنندگی چطور همه را منتر خودش کرده و همه را گرفته چیزی است که باید از خودمان پرسید