10/14/2006

گئومات در سی مینور



گم کرده ام نشانی سال های نبودن خویش را،
و در حلقه ای از چرک،
نگین شدم.
سم ستوران گردونه ی آناهید،
بر غروب بی چراغ،
نشان زمستانی بود که بهار بر مزارش،
بنفشه نثار می کرد،
نگهبان باد زمین و باروران و خنیاگران را،
آناهید!
از آن هنگام که پارسیان به ذکر او
قلعه ای دگر نگشودند،
و مردی دریافت که خوابیدن به انتظار سحر روا نیست،
هرچند که خود به گونه ی همیشه برآید،
نشانی نبودن را در ذکر اهریمنان جستم،
در معنای اعداد،
و در شمارگان ساعت بی عقربه دریافتم،
که زندگانی گم شده ام را هنوز نزیسته ام،
پنداری به هر کوی نشانی آویخته بودند مراسم ذبح را،
نه تکه ی گوشتی و نه سم گاوی،
که پرچمی سبز در دست فاتحان بنگ نوش دریای شرق ،
و شانه ی مردم تاراج دیده بود،
که حرم امن را از خانه ی آزادگان
جدا
می ساخت،
*
های مردمان من،
که دوستتان دارم، ای خدایگان فسرده در بند،
این آخرین پاییز است می دانید؟
این که شما می شنوید زوزه ی باد نیست،
مرثیه ی خزان است که درختان می خوانند،
و این که شما می بینید برف نیست،
گیسوان پاییز کهنسال است که بر دوش زمین ریخته است،
من پرواز می کنم تا آن جا،
که هزارمین نام خدای را چون طرقه بر بام خورشید بیاویزم،
و خاکسترم را بر فراز شهر چون سحابی خاکستری بیافشانم،
تا بپندارید که مرده ام،
مپندارید! باور کنبد مردم!
این ها همه فسانه اند،
و دنیای دون مرثیه ای است به بلندای الوند،
تا کتیبه ی فتح خویش بر مغ بی سر و پای یاغی را بر آن بنگارند:
این ها بودند کسانی که با من در کشتن مغ همدست شدند:
آریائی پسر آریائی،
پارسی پسر پارسی،
حقیقتی اگر باشد، نخواهد گذاشت که به دارم آویزند،
وگر خود نیست،
به دار آویختگانش بنیاد خواهند کرد.

No comments: