7/16/2006

برای بیروت


طوفان سگریاس

و آن هنگام که بر شاهراه های زمین اشکی فرو فتاد
و پنجره ای در غربت بکارت خویش لرزید
تا دست باد مگرش رازی گشاید
زورق زرین مهر در قاب آسمان کناره گرفته بود
و چشم ناخدای آفتاب به ستارگانی بود که در دریای نور، شب را به یاری می طلبیدند
ناگاه
فریاد دادخواهی آسمان بلند شد
و جویباری از اشک بر شاهراهی از زمین جاری گشت
از افق
مردی با اسب از کتاب های موش جویده ی دبستان آمد
و در سبدش هیچ نداشت تا سوغات آورده باشد
و در چشم هایش هیچ نداشت تا امیدی بخشد
و آن همه افسانه رخ نهان کردند
در تلاطم سیل که بر شاهراه جاری بود
ستارگان غرق شده پنداری
در هماغوشی سرخ فلق می سوختند
شعرا به کناره ی زورق چسبیده بود و ناخدا
از بالای ابرها به آسمان می نگریست
پرده ی دوم عزا بود
با مارهای دوش ضحاک در نقش آفریدون
و چرم پاره ی کاوه چون پیراهن عثمان
به خون مردمی غیر از ما آغشته نبود
شاهراه ها در زیر موج خون غرقه شدند و اشک
گویی چون دورترین خاطره ی بهار
بر دوش مو ش های کتاب خوار خانگی
سنگینی می کرد
مرد اسبش را هی کرد
و بر قله ای شد که زورقی زرین بالای آن کناره گرفته بود
جفتی ستاره برداشت و به زورق شد
وآنگاه آب از تنور خلق جوشید.

1 comment:

Anonymous said...

به نظر شما مشکل لبنان و بیروت و همه ی این ها با شعر گفتن و آواز خوندن حل می شه؟؟؟؟