8/21/2006

مبعث با دوگانه و مالگنیا


در سکر صبح،
بر بال های نماز می ایستم،
و از چراغانی شب تنها ردی گنگ بر زخم های من به یادگار مانده است،
حصار ابریشمی ام را به دوشیزه ای می سپارم،
به لطافت بهار،
به یاد می آورم،
رودهای سراسیمه را در افق پاک دریا،
و به خاک می افتم،
نوزاد می شوم و دوباره به خاک می افتم،
آن سو تر جنگل سبز صنوبر پراکنده است در دشت های یخ زده ی بهمن،
و من تاب هوشیاری خویش را ندارم،
از این بلندا تنها نوری نمایان است برتر از روشنایی های شهر،
که روزگاری بدان ها ایمان داشتم،
زمستان در من می نگرد،
و من به زمستان سهمگین،
تا سنگینی سرم را به سرداب ساقه های خشکیده نسپارم،
بر می خیزم نوزاد،
و با زخمه ی انگشتان سردم ،
آهنگ آه را از تن گرم تو بیرون می کشم،
در هم می پیچیم و شبی دیگر ،
آغاز می شود.

2 comments:

Anonymous said...

شعر این طوری زیباست بی هیچ پارازیتی آنرا یک باره خواند و لذت برد.
آنرا دو باره خواندم لحظه های زیبای دارد و بسیار امید بخش اشت و از شروعی دوباره خبر می دهدو انگاری که پایانی برای آن دیده نمی شود به عبارتی جاودانگی.
خب اگر صحبت از بال است پس پرواز است ایستادن دیگر بال نمی خواهد این تنها موردی بودی که نفهمیدم چرا بر بال می استم. اما شاید نماز خواند و این به خاک افتادن و دو باره برخاستن سمبلی است برای زندگی که دو باره و دوباره برخاستن است. من که دیگر مسلمان نیستم این شعر را نه به بخاطر اینکه از نماز می گوید بلکه از آن جهت که پر از زندگی و پر از تجربه بود چند بار خواندم. پر از عکس های زیبا ست که نمی شود به راحتی آنرا یک بار دید و رفت. این رو در رویی با طبعیت که "زمستان در من می نگرد و من به زمستان سهمگین". گرچه این رودر رویی ترس آفرین است اما انسان روزی با آن مواجه می شود. چه مرگ باشکوهی و چه با شکوه که مرگ پایان نیست. تولدی دیگر است. مرسی و موفق باشید.
فریده

Anonymous said...

khabid chera dige ne minewisid